ابله

پرنس میشکین مرد جوانی است از تبار یکی از قدیمی‌ترین و اشرافی‌ترین خاندان‌های روسیه. او پس از گذراندن چندین سال در سوئیس برای درمان صرعش، حالا در حالی به روسیه برمی‌گردد که آه ندارد تا با ناله سودا کند. او سوار قطار شده و به سن پترزبورگ می‌رود به این امید که از اقوام دورش تقاضای کمک کند. میشکین در قطار با راگوژین آشنا می‌شود که اخیراً ثروتی را به ارث برده. راگوژین در گفت‌وگو با پرنس میشکین از نقشه‌اش پرده برمی‌دارد. او می‌خواهد با ثروت جدیدش زن جوانی به نام ناستازیا را اغوا کند...