
غرقه در اعماقِ ابدیتِ لحظه
یادداشت ماریو بارگاس یوسا بر رمان «وطن» اثرِ فرناندو آرامبورو
ترجمهی مرتضی علیشاهی
باید دهها مقاله و انبوهی جستار دربارهی سازمان تروریستی اِتا خوانده باشم، اما رمان «وطن» نوشتهی فرناندو آرامبورو بهتنهایی باعث شد تا من نه بهعنوان یک شاهد بیرونی، بلکه بهعنوان یک قربانی و حتی یک عاملِ خشونت، سالهای خون و وحشتی را که اِتا در اسپانیا به راه انداخته و به آن جامعه تحمیل کرده بود، تجربه کنم. این رمان با جادوی کلامی و تغییرهای هوشمندانه در زمانبندی و دیدگاهها ما را مجذوب خود میکند؛ تا جایی که باور میکنیم این داستان نوشته نشده، بلکه حقیقی کتمانناپذیر است. حقیقتی که ما در آن غرق شدهایم و همراه با شخصیتهایش آن را زندگی میکنیم. خیلی وقت بود کتابی تا این حد اقناعکننده و تکاندهنده نخوانده بودم. کتابی که اینقدر هوشمندانه طراحی شده باشد؛ داستانی تخیلی که در عین حال گواهی بسیار رسا دربارهی یک واقعیت تاریخی است، همانطور که در زمان خود، رمان «مأمور مخفی» جوزف کنراد دربارهی آنارشیستهای لندنی قرن نوزدهم یا «سرنوشت بشر» آندره مالرو دربارهی انقلاب چین چنین بودند.»
داستان، در یک روستای کوچک و بینام نزدیک سنسباستین رخ میدهد، جایی که دو خانواده که تا آن زمان بسیار به هم نزدیک بوده و دوستی عمیقی داشتهاند، به دلیل آمیختگی با دنیای سیاست یا دقیقتر بگوییم، به دلیل ابتلا به خشونتی که در لباس سیاست پنهان شده، از هم دور شده و دوستیشان به دشمنی میگراید. در ابتدا، به نظر میرسد همهی اهالی روستا با شورشیان و معترضین همصدا هستند. این را میتوان از بسیاری چیزها فهمید: از دیوارنوشتهها و پلاکاردها، از تظاهرات مقابل شهرداری برای آزادی زندانیان، از پولهایی که اهالی به پاچی، صاحب بار روستا (آرّانوتابِرنا در رمان) و رابط و مسئول نیروها و عملیات اِتا در روستا، میپردازند. و همچنین توهینها و نفرتی که نسبت به «اسپانیاییها» ابراز میشود. اما هرچه که بیشتر به خلوت خانوادهها نزدیک میشویم و صحبتهای بی سر و صدا و بیتماشاگر آنها را میشنویم، درمییابیم که اکثریت اهالی از ترس، احساسات واقعی خود را پنهان میکنند؛ ترسی که مانند سایه همیشه همراهشان است. این ترس بیدلیل نیست، زیرا گروهی از افراد که اعتقاد راسخی به این مسیر دارند ماشینهای وحشتناک کشتارند و در گرفتن انتقام بیرحم. اجسادی که گاهوبیگاه در خیابانها روی زمین میافتد گواه این ادعاست. این را از سرنوشت چاتو، کارآفرینی سختکوش و خوشقلب، میتوان فهمید که علاوه بر خانوادهاش، عاشق ورقبازی و دوچرخهسواریهای یکشنبههاست. اِتا هر بار از او پول بیشتری طلب میکند و او برای حفظ آرامش خود و خانوادهاش، مبالغ درخواستی را میپردازد، اما خواستهها روزبهروز بیشتر میشود و سرانجام، پس از اینکه همهچیز از حد و اندازهی خود فراتر میرود، او از پرداخت بیشتر سر باز میزند. پس از این است که تمام دیوارهای روستا پر میشود از نوشتههایی که او را خائن، خودفروخته، بزدل و پست خطاب میکنند. مردم دیگر به او سلام نمیکنند و پاسخ سلامش را نمیدهند؛ کشیش نفرتانگیز، دون سراپیو، به او توصیه میکند که مهاجرت کند. تا اینکه سرانجام در یک عصر بارانی، پنج گلوله از پشت سر به او شلیک میشود.
بیوهی چاتو، بیتوری، سالها به گورستان میرود تا با جسد همسرش حرف بزند؛ از مصیبتهای خانوادهی ازهمپاشیدهاش بگوید و از تردید دردناکش دربارهی عضو اِتا که او را کشته: آیا ممکن است قاتل، خوسه ماری، پسر دوست صمیمی و سابقش میرن باشد؟ همان پسری که چاتوی بیچاره در کودکی به او دوچرخهسواری یاد میداد و برایش شکلات میخرید؟ خوسه ماری، شخصیتی تندمزاج، جوانی تنومند، بیسواد و تا حدی خشن است که نه به دلایل ایدئولوژیک _چرا که دانش سیاسیاش فراتر از این باور سادهلوحانه نمیرود که اسپانیا از باسک بهرهکشی میکند و تنها مبارزهی مسلحانه، استقلال را به ارمغان خواهد آورد_ بلکه به خاطر عشقش به خطر کردن و شیفتگی مبهمش به خشونت، به یک تروریست بدل میشود. ما از نزدیک شاهد آموزش تروریستی او در خفا در برتانی هستیم؛ خستگیاش از آموزشهای تئوری و هیجانش نسبت به تمرینهای عملی و آموزش ساخت بمب، آمادهسازی کمین و کشتن سریع را میبینیم. از درون همراهش میشویم، وقتی اولین قتلش را مرتکب میشود، وقتی پلیس او را دستگیر و شکنجه میکند، و در طول سالهای طولانی و تمام نشدنی زندان که شاید هرگز زنده از آن بیرون نیاید، قدم به قدم کنارش هستیم.
آدمهای رمان «وطن» نه قهرمانان حماسیاند و نه شروران بزرگ، بلکه آدمهایی معمولیاند. گاه نیز بیچارگانی که هیچ وجه جذاب و گیرایی در زندگیشان نداشتهاند. جالبترین افراد لزوماً متفاوتترینهایشان در برخورداری از یک توانایی خاص نیستند، بلکه آنهایی هستند که به دلیل شدت خشونت جسمی و اخلاقی که بر سر آنها فرومیریزد، برجسته و شاخص شدهاند؛ خشونتی که آنها را به زندگی روزمرهای پر از ریاکاری و سکوت در «این سرزمین ریاکاران» محکوم کرده تا با سرسختی عجیبی، سرنوشتشان را تحمل کنند، بدون اینکه سرکشی و مخالفتی از خود نشان دهند؛ انگار که با زلزله یا طوفانی روبهرو شده یا به استقبال فاجعهای طبیعی و اجتناب ناپذیر رفتهاند.
این کتاب ما را تا جایی جذب و مسحور میکند که باور کنیم این داستان، خودِ زندگی واقعی است. فضای حاکم بر زندگی شخصیتهای داستان یکی از دستاوردهای بزرگ رمان است: سنگین، طاقتفرسا، تکراری و تهدیدآمیز. زمان بهسختی میگذرد و گاهی انگار متوقف میشود. این اثر با ساختار روایی جسورانه خود به چنین سطحی از تاثیرگذاری میرسد؛ ساختاری متشکل از بخشهای کوچک که بهصورت خطی و گاهشمارانه پیش نمیروند، بلکه با پرشهایی به عقب و جلو، توالی زمانی را درهم میشکنند و با فاصله و یا نزدیک به هم پیش میروند و گذشته و آینده را چنان درهم میآمیزند که آنچه در گذشته رخ داده با آنچه که قرار است در آینده رخ بدهد یکی میشود. خواننده در این پرشهای زمانی نه تنها راهش را گم نمیکند بلکه گویی در این ابدیتِ لحظهای که تاریخ در عمق آن رخ میدهد، غرق میشود.
این رمان با زبانی نوشته شده که در آن راوی و شخصیتها گاهی از هم فاصله میگیرند و گاهی درهم میآمیزند. دید نویسنده به داستان، ظریف و پیچیده است و این تغییرها بهگونهای نامحسوس رخ میدهند، بهطوری که عینیت و ذهنیت، دنیای واقعیتها و دنیای احساسات و تخیلات، اتفاقاتی که واقعاً رخ میدهند و واکنشهایی که در ذهنها برمیانگیزد، همه درهم میآمیخته میشود. به این ترتیب رمان کلیتی خودبسنده را میسازد که بزرگترین شاهکار یک رماننویس است.
این رمان توصیفی ظریف و دقیق از انحطاط اخلاقی ناشی از خشونت ارائه میدهد و همان اندازه که محسورکننده است، موضعی روشن در محکومیت قاطع خشونت، تعصبات و نادانیهایی که آن را برمیانگیزد، میگیرد. کتاب با ظرافتی مثالزدنی، انحطاط اخلاقی را که خشونت در یک جامعه ایجاد میکند، نشان میدهد؛ انحطاطی که ارزشهای جامعه را کمرنگ، مردم را دشمن یکدیگر، نهادها را نابود و روابط انسانی را به زوال میکشد. در عین حال رمان با هوشمندی، از بحثهای ایدئولوژیک پرهیز میکند و تنها از طریق ماجراهای کوتاه و همیشه گیرا نشان میدهد که چگونه خواسته یا ناخواسته، جامعهای متشکل از مردمی سالم و بدون پیچیدگی، بهتدریج و قدم به قدم میتواند به بدترین پلیدیها کشیده شود.
هنگامی که رمان «وطن» به پایان میرسد، اِتا از مبارزهی مسلحانه دست کشیده و تصمیم گرفته تنها در عرصهی سیاسی فعالیت کند. البته که این موضوع میتواند نوعی پیشرفت باشد اما آیا راهحلی برای مشکلی بنیادین به نام ناسیونالیسم است؟ احتمالا کتاب از آنچه نویسنده در نظر داشته، نسبت به پاسخ این پرسش بدبینتر است. در صفحهی آخر، دو دوست قدیمی، میرن، مادر تروریست اِتا، و بیتوری، بیوهی مقتول، یکدیگر را در آغوش میکشند و آشتی میکنند. این تنها قسمت این رمان زیباست که معتقدم نه بخشی از زندگی واقعی که کاملاً خیالی است.
ماریو بارگاس یوسا، 6 فوریه 2017، الپایس.