
در ژانرِ هردمبیل مینویسم
گفتوگوی اختصاصی با پائولو نُری، نویسنده و مترجم ایتالیایی
هنگامه محلاتی: آنچه در آغاز مرا به خواندن کتاب پائولو نُری ترغیب کرد، بی شک نام داستایفسکی بود و انگیزهام برای ترجمهی آن به فارسی نیز، بیتردید معرفی پائولو نُری به خوانندهی ایرانی.داستایفسکی نهتنها در ایران نویسندهای شناخته شده و محبوب است، بلکه بسیاری از خوانندگان، گاه به حق، خود را در آثار او صاحبنظر میدانند.اما از نطر من، آنچه این کتاب را متمایز میکند، نه صرفاً موضوعش، بلکه نگاه خاص پائولو نری به ادبیات روس و به ویژه به داستایفسکی است.
خوانندگان ایرانی بارها و بارها با داستایفسکی از منظرهای گوناگون روبه رو شدهاند؛ من میخواستم این بار داستایفسکی و جهانش را از دریچهی ذهن پائولو نری به آنها نشان دهم. او نویسنده، مترجم و استاد دانشگاه ایتالیایی است که بیش از چهل کتاب منتشر کرده و از نظر من، نگاهی کاملاً منحصر به فرد به ادبیات روس دارد. شور و اشتیاقش نسبت به این ادبیات چنان گیرا و فراگیر است که به راحتی به خواننده منتقل میشود. بنابراین دوست داشتم این نگاه ویژه را با مخاطب فارسیزبان در میان بگذارم... در مراحل پایانی چاپ کتاب، تصمیم گرفتم گفتوگویی نیز با نُری داشته باشم تا از خلال پاسخهایش، مخاطب با یکی دیگر از جنبههای جذاب شخصیت او آشنا شود: همان طنز خشک خاص و کمنظیری که گاهی تشخیص مرز میان شوخی و جدی را دشوار میکند.
ممنونم از اینکه وقتتان را در اختیار من گذاشتهاید. همانطور که قبلاً هم به اطلاعتان رساندم، کتاب شما با عنوان «خون میچکد هنوز/ زندگی باورنکردنی فیودار میخایلویچ داستایفسکی» در ایران منتشر شده است. بسیاری از خوانندگان کنجکاوند تا داستایفسکی را از نگاه شما بیشتر بشناسند. و درست به همین خاطر، علاقهمند به شناخت شخص شما نیز هستند.
پرسش اول من، دربارهی کتاب و فرم بسیار خاص آن است. طرز نگارش آن به نوعی شباهت به مقالهنویسی دارد، در عین حال به خاطرهنویسی هم نزدیک است، اما در واقع یک رمان است. آیا این فرم عمدی بوده یا خود به خود چنین شده است؟
پ.ن: وقتی کسی را ملاقات میکنم که مرا نمیشناسد و شغلم را از من میپرسد، پاسخ میدهم که کتاب می نویسم. آن شخص معمولاً از من نوع کتابهایی را که مینویسم سوال میکند، و من معمولاً پاسخ میدهم که رمان مینویسم. آن شخص دوباره میپرسد چه ژانر رمانی؟ و من، تا همین چند وقت پیش نمیدانستم چه جوابی بدهم. چند ماه پیش لولهکشی به منزلم آمد و صحبت به همین جاها کشید، و در جوابش درآمدم که :«ژانرِ هردمبیل، ژانر هر چه پیش آید خوش آید.» بعله، فکر کنم جواب شما هم همین باشد.
شما با زبانی بسیار محاورهایی مینویسید، گویی همان لحظه با خواننده مشغول به صحبت هستید. شما همچنین تسلط کامل به زبان روسی دارید و آثار بزرگان را نیز ترجمه کردهاید، متاسفانه هنوز فرصتی نداشتهام که یکی از ترجمههایتان را بخوانم؛ زبان گفتاری و زبان نوشتاری شما چگونه با هم کنار میآیند؟ پرسشم این است که آیا در ترجمههای روسیتان هم از این سبک نگارش استفاده میکنید؟
پ.ن. وقتی گوگول را ترجمه میکنم، سعی میکنم مانند گوگول بنویسم، وقتی پوشکین را ترجمه میکنم، مانند پوشکین؛ داستایفسکی و تالستوی را مانند داستایفسکی و تالستوی ترجمه میکنم، و خلبنیکوف را مثل خلبنیکوف. بسیاری از نوشتههای آنها به زبان گفتاری نزدیکاند؛ در ادبیات روسی، حتی سبکی خاص وجود دارد که به آن اِسکاز میگویند که از فعل اسکازات به معنی گفتن یا حرف زدن میآید. در متونی که به روش اسکاز نوشته شدهاند، نظیر«یادداشتهای یک دیوانه» اثر گوگول، یا «یادداشت های زیرزمینی» از داستایفسکی، شخصیت اصلی نه یک فرد، بلکه یک شیوهی حرف زدن است؛ مثلاً «پاپریشچین» نامِ دیوانهی داستانِ گوگول است، و شخصیت اصلی در یادداشتهای زیرزمینیِ داستایفسکی، نامی هم ندارد؛ این دو شخصیت داستانی، شیوهی گفتاریشان با نحوهی صحبت من فرق دارد. من هیچوقت گوگول و داستایفسکی را از نزدیک ملاقات نکردهام، اما به گمانم لحن آن دو کاراکتر داستانی نیز با سبک گفتاری گوگول و داستایفسکی تفاوت دارد.
تا چه حد آسیبپذیری در نوشتار شما نقش دارد؟ در کتابهایتان زیاد از خودتان مینویسید، از ضعفهایتان، از شکنندگیهایتان. این شیوهی نگارش از انتخابی آگاهانه ناشی میشود یا راهی است طبیعی برای روایت جهان؟
پ.ن. وقتی به طرز نوشتار خودم فکر میکنم، به یاد هزارپایی میافتم که شکلوفسکی در کتاب «حرکت اسب شطرنج» از آن حرف میزند. هزارپایی بود با دقیقاً هزارعدد پا، کم و بیش. یک روز با لاکپشتی روبه رو شد که به اوگفت: «آفرین! چطور میتوانی بفهمی وقتی که پای پنجمت را جلو میبری، پای شماره ۹۷۸ کجا باید باشد؟»، هزارپا از تمجید او خوشحال شد، اما بعد شروع به فکر کردن کرد که هر پایش کجاست؛ سیستم مرکزی را راه انداخت، بایگانی درست کرد، بروکراسی را عَلَم کرد، و در نهایت دیگر نتوانست حرکت کند. شکلوفسکی حق داشت وقتی گفت: «بزرگترین بدبختی هنر روس این است که اجازه نمیدهند به شکل طبیعی حرکت کند، همانطور که قلب در سینهی انسان حرکت می کند: مثل جدول زمانی قطارها، مرتبا تغییرش می دهند». خب، راستش من دوست ندارم به روش نگارشم فکر کنم، نمیخواهم مثل جدول زمانی قطارها، مرتباً مراقبش باشم یا تغییرش دهم.
نظرتان در مورد ترجمه و انتشار این کتاب در ایران چیست؟
پ.ن. خوشحالم. هرگز به ایران نرفتهام؛ سال ها پیش، وقتی هنوز دانشجو بودم، به جشنوارهی «سینمای نو» در شهر پزارو رفتم. ایران آن سال مهمان ویژهی جشنواره بود. فیلمهایی دیدم که برایم بسیار جالب بودند. اسمی را به خاطر دارم: امیر نادری، و یادم هست که در یکی از فیلمها خیابانی از یک شهر را نشان می داد، شاید تهران بود، مطمئن نیستم. مغازهای تعطیل بود با تابلویی بزرگ که روی آن نوشته شده بود: «نوری». نمیدانم معنایش چه بود.
(من به پائلو نُری این توضیح را دادم که احتمالاً مغازهدار برای نوشتن کمله «نوری» با حروف لاتین، به غلط «نُری» نوشته است / Nori instead of Nouri)
بسیاری از خوانندگان ایرانی، با داستایفسکی و آثارش آشنایی دارند ، اما تعداد کمی پائولو نری را میشناسند. دوست دارید چه چیزی به آنان بگویید؟
پ.ن. این که خوششانس هستند که داستایفسکی را می شناسند نه نُری را. برعکسش کمی غیر طبیعی میبود.
اگر قرار باشد که تنها یک جمله از کتابتان را برای خوانندگان ایرانی انتخاب کنید، آن جمله چه خواهد بود؟
.پ.ن. آن قسمت از کتاب که می گوید «چه زجر باحالی بود». (منظور نویسنده بخشی از اوایل کتاب (صفحه ۹)، در قسمتی زیر عنوان «به چه درد می خورد؟» است.)
یک روز معمولی شما چگونه میگذرد؟ صبحها مینویسید؟ شبها؟ پیادهروی میکنید؟ به موسیقی گوش میدهید؟
پ.ن. صبحها سعی میکنم بدوم، بعد دوش میگیرم، لباس میپوشم، میروم به خرید، این کار هر روزم است. به جای نوشتن وقتم را تلف میکنم، غذا میخورم، خانه را به هم میریزم، از بابت بههمریختگی و وقتِ تلف شده احساس گناه میکنم، مینویسم، دوباره غذا میخورم، وقت تلف میکنم، مینویسم و میخوابم. کم و بیش همین است. گاهی ترومپت مینوازم، و برای معرفی کتابهایم این ور و آن ور می روم. زمانی که سگ دخترم پیش من است، او را به بیرون میبرم و کثافتهایش را تمیز میکنم. با خانواده و آشنایانم معاشرت میکنم، اما کم.
وقتی که کار نوشتن «خون میچکد هنوز» تمام شد، چه احساسی داشتید؟ این سوال برای کسانی است که هنوز کتاب را نخواندهاند، چون میدانم که خواننده بعد از خواندن کتاب، شما و احساساتتان را به خوبی خواهد شناخت.
پ.ن. نوشتن «خون میچکد هنوز» پنج سال پیش تمام شد و درست یادم نیست چه فکری کردم. شاید، مثل همیشه وقتی نوشتن کتابی را تمام میکنم، احساس غالب، آسودگی است. امروز، گاهی وقتها پایان آن کتاب را برای حضار تعریف میکنم و باید بگویم که آن پایان هنوز هم مرا احساساتی میکند.
در حال حاضر، من مشغول ترجمهی کتاب دیگری از شما تحت عنوان «هشدار! این آخرین باری است که زندگی میکنم» هستم، با سبک نگارشی شبیه به همین کتاب اما در مورد زندگی و آثار آنا آخماتوا شاعر روسی. این شاعر نیز در ایران شناخته شده است. امیدوارم بهزودی ترجمهی سومین کتاب شما از این مجموعه را آغاز کنم: «در را میبندم و فریاد میزنم» که زندگینامهی شاعر ایتالیایی رافائلو بالدینی است؛ (با تحقیاتی که کردهام او نیز برای خوانندهی مشتاق ایرانی چندان ناآشنا نیست). این کتاب آخر شما به تازگی نامزد جایزهی ادبی «استِرِگا» ۲۰۲۵ در ایتالیا شده است. پرسشم این است: آیا در حال حاضر مشغول کار روی کتاب جدیدی هستید؟
پ.ن، مشغول کار ویرایش کتابی هستم که قرار است پاییز امسال توسط نشر «اوتِت» در ایتالیا چاپ شود: «اگر صورتها کج و معوج هستند، گناه آینه نیست». موضوع این کتاب سانسور است. داستان فردی (که خودم هستم) را روایت میکند که هم در روسیه و هم در ایتالیا سانسور شده و بعد از آن، با اطمینان و شادی بیشتری کار نویسندگی را ادامه میدهد؛ چون معتقد است که ادبیات از هر سانسور و هر دیکتاتوری قویتر است.