
فرودگاهها: کرانههای کوچ
یک
در سالن انتظارِ سفرهای خروجیِ فرودگاه مالاگا، دستهای پرنده روی تیرکها لانه کردهاند. زیر آن سقف بلند از این سو به آن سو پر میکشند. هروقت با پروازی به مالاگا میروم میبینمشان که این طرف پنجره دستهجمعی بال میزنند، در حالیکه در آن سوی پنجره، هواپیماها به پرواز درمیآیند. پرندهها بیشباهت به مسافرانی که تماشایشان میکنند نیستند: آنها هم در دنیایی کوچک و بسته پرواز میکنند. خانهی مسافرها، سرزمینِ مرزیِ مابین رفتن و رسیدن است.
دو
در تمام فرودگاهها، ماها تجسمِ استعارهای هستیم که تجربهی کوچ کردنمان را تمام و کمال معنا میکند: ماندن در عبور. دمِ رفتن، نیمهی یکجانشینمان سرِ دست شستن از سکون و آرامشمان از درِ مقاومت درمیآید؛ و نیمهی کوچنشینمان بیتاب و چشمانتظارِ سفرِ پیشروست. برخورد این دو قوا حس فقدانی را برمیانگیزد، یک پریشانی درونی را. به نظر میآید اصلاً هدف نهانیِ فرودگاهها همین است، این کلیساهای جامعِ لحظهی حال، این معابدِ عبور، اینجا که ما مسافران بنا میکنیم به انجام مناسکِ تغییر زندگیهامان پیش از آنکه مکانمان را تغییر داده باشیم.
سه
شاید اگر میشد، خیلیها ترجیح میدادند این انتظار را حذف کنند. ترجیح میدادند این طرف نیست شوند و بلافاصله در مقصدشان ظاهر شوند. امروزِ روز، تمام عبورها به نظر دستوپاگیرند. از چشم آن نگاهِ بیقرار و کمطاقت، بعضی جاها منزجرکنندهاند: ایستگاههای قطار و اتوبوس و سالنهای انتظار و فرودگاهها. اما از طرفی این انتظارگاهها لازمهی سرعتاند. درحالیکه تشویش ما از در و دیوارهای این خانههای موقت بالا میرود، همین فضاها بهمان کمک میکنند تا در فکر فرو برویم و لاجرم به بدوبدوهایمان ادامه دهیم. این تأثیری که فرودگاهها بر ما میگذارند و به فکر فرو میبرندمان برایم جالب است. بناهایی عجیب که بدوبدو و عجله و آرامش و سکون را در هم ادغام میکنند، طاقت آوردن و نیست شدن را. در این بناها، زندگیهای سرگیجهآورمان با تناقضی درجهیک مواجه میشود: آمدهایم که پرواز کنیم، اما وارد که میشویم جُم نمیخوریم. عجله داریم برویم، ولی ریتم داخلی ساختمان، مراسم و قوانینش وادارمان میکند صبر کنیم. ما آن صبوری اجباری هستیم. آیندهای قریبالوقوع که دور از دسترس به نظر میرسد.
چهار
مردم در فرودگاهها خرید میکنند ولی فکرشان جای دیگری است. به اینطرف و آنطرف سرک میکشند، به اشیاء نگاه میکنند بیاینکه ببینندشان. آنها که مشغول صرف قهوه یا میانوعدهاند به نقطهای مجهول خیلی دورتر از آنچه میخورند چشم میدوزند. باقی کتاب میخوانند و در فضای داستانیای چرخ میزنند، آنجا که شخصیتهایش در راهروها نشستهاند. آخر خوانندگان خود شدهاند شخصیت داستانی. شاید متوجه عظمت وضعیت نمیشویم، همین و بس: ما مسافران، زمان را میبافیم و موقع بافتنش آیندهی قریبالوقوع را عقب میاندازیم. درست پیش از اینکه از زمین بلند شویم و به پرواز درآییم، زمان بهکل از حرکت میایستد.
پنج
خداحافظی کردن تمرین مردن است، ولی نوعی زندگی دوباره هم هست. خداحافظیهای فرودگاهی دو وجه دارند، دلتنگمان میکنند و رهایمان. حالا که از هفت دولت آزادیم، هر چیزی ممکن است. بخش زیادی از زندگیهامان صرف خداحافظی با دیگران و خداحافظی دیگران با ما شده. خداحافظیهایی که در یک کلام یادمان میدهند: به شیوهای متناسب از چیزها استقبال میکنیم و با قدردانی متناسب با آنها خداحافظی. در آن سلسله خداحافظیهای فرودگاهی که طولشان به مسیر سفرمان میماند، دیگرگونی خودمان را میبینیم. خداحافظی گفتنهای ما عوض میشود، چنانکه آنها که خداحافظی میکنند و میروند.
شش
اغلب اینطور تلقی میشود که نوستالژی وضعیت روانی کسی است که ترک میکند و میرود، آنکه مکانی را که ترک میکند، از یاد نمیبرد. ولی شاید درست عکس این صادق باشد. موقع سفر، وقت خاطرهبازی نداریم. چشمانمان مملو است. عضلاتمان، خسته. آنقدری توان داریم که به حرکت ادامه دهیم. زمان از روی پوست مسافر میسُرد. اما برای آنکه یکجانشین است، زمان آهسته میگذرد و ترکهایی جا میگذارد. آرامش و سکون موتور اصلی حافظهاند. نوستالژی آنکسی را درهم میکوبد که مانده. هیچچیز به اندازهی رفتنِ کسی ما را فکری نمیکند. آنجا میایستیم، هواپیما را تماشا میکنیم که کوچک و کوچکتر میشود و بعد ناپدید. کدام یک از ما، در واقعیت، داریم ناپدید میشویم؟
تصویر: Airport Boredom. Marcel Garbi. 2023