خون می چکد هنوز

خون می چکد هنوز

به‌راستی چرا امروز باید داستایفسکی بخوانیم؟

پائولو نُری

.

.

به‌راستی چرا؟

چرا آدمی بیست‌ساله، سی‌ساله، چهل‌ساله یا هفتادساله باید امروز زحمت خواندن یا دوباره خواندن داستایفسکی را به خود بدهد؟ این پرسشی است که به‌هیچ‌عنوان مرا در تنگنا قرار نمی‌دهد. پاسخ من این است: «نمی‌دانم.» این نخستین پاسخی است که، تقریباً همیشه، برای هر چه از من پرسیده می‌شود دارم. گاهی از این پاسخ پیش‌تر می‌روم و توضیحی هم می‌دهم. در این مورد بخصوص اگر بپرسید اکنون، در سال ۲۰۲۱، خواندن یا دوباره خواندن داستایفسکی چه فایده‌ای دارد، اول می‌گویم نمی‌دانم، بعد توضیح می‌دهم: شخصیتی فرعی در کتاب جنایت و مکافات هست به نام اسویدریگایلوف که در قسمتی از داستان می‌گوید: «هیچ‌چیز سخت‌تر از صراحت و هیچ‌چیز آسان‌تر از چاپلوسی نیست.» اسویدریگایلوف ادامه می‌دهد: «اگر در رک‌گویی‌ات تنها یک نُت فالش وجود داشته باشد، بی‌درنگ ناکوک بودنت مشخص می‌شود و گند کار درمی‌آید؛ در صورتی که در چاپلوسی هر قدر هم خارج بخوانی، آخرش به نحوی پسندیده می‌شوی. شاید لذتی سطحی باشد ولی به‌هرحال لذت است.»

و من، هنگامی که دوباره این بخش از جنایت و مکافات را خواندم، یاد نویسنده‌ای ایتالیایی افتادم که زمانی، یعنی تا پیش از این‌که برای یکی از رمان‌هایش نقدی بنویسم، حتی کمی با هم رفیق هم بودیم. نویسنده‌ی نام‌برده، زمانی که هنوز کمی با هم رفیق بودیم، برایم تعریف کرد که در ساختمان محل زندگی‌اش سرایداری بوده بی‌سواد که نه خواندن بلد بوده و نه نوشتن، و هربار رمان تازه‌ای از نویسنده‌ی ما بیرون می‌آمده سرایدار مزبور جلو او را می‌گرفته و می‌گفته: «استاد، آخرین کتاب‌تان عالی است!» و او، نویسنده‌ی فوق‌الذکر که شخصی بسیار فهیم و حساس است و در اخلاقیات مثال‌زدنی، به خود من گفت با این‌که می‌دانسته سرایدار کتابش را نخوانده است، از این تعریف مشعوف می‌شده؛ این را خود شخص نویسنده به من گفت. گفت که حرف سرایدار همیشه شروع خوبی برای روز اوست. پس: من دلیل واقعی ضرورت مطالعه‌ی آثار داستایفسکی را نمی‌دانم، فقط می‌دانم که او، حتی اگر نخوانیمش، در آثارش این را که از چه ساخته شده‌ایم پیش از این‌که به دنیا بیاییم برای‌مان تعریف کرده است؛ افزون بر این، می‌دانم که، خوب یا بد، چه بر سر من آمد هنگامی که شروع به خواندن کتاب‌های داستایفسکی کردم.

کسی چه می‌داند؟

می‌گویند به روزگار پیری رفتارمان مانند کودکان می‌شود. کسی چه می‌داند؟ در سال‌های اخیر موضوعی که فکر من را به خودش مشغول می‌کند این است که هر کاری را به چه دلیل انجام می‌دهم (حالا پنجاه و شش‌ساله‌ام و تا نوشتن این کتاب را تمام کنم پنجاه و هفت‌ساله خواهم شد). این پرسش ناخودآگاه به وجود نمی‌آید، بلکه واقعاً هر کاری که انجام می‌دهم از خودم می‌پرسم: «آخر چرا این کار را می‌کنم؟» درست مانند بچه‌هایی که اگر بگویی وقت خواب است، می‌پرسند: «چرا وقت خواب است؟» و اگر به آن‌ها بگویی خوردن سبزیجات برای‌تان مفید است، می‌پرسند: «چرا خوردن سبزیجات مفید است؟» و اگر به آن‌ها بگویی نمی‌توانند آن‌قدر تلویزیون تماشا کنند، می‌پرسند: «چرا نمی‌توانم این‌قدر تلویزیون تماشا کنم؟» خب، من در سال‌های اخیر درست مانند همین بچه‌ها شده‌ام، البته بیش‌تر وقت‌ها. حدود دو سال پیش بود، زمانی که پنجاه و پنج سال داشتم، از خودم پرسیدم که چرا من در تمام عمرم بیش‌تر آثار نویسندگان روس را مطالعه کرده‌ام. چرا؟ و بعد نخستین کتاب روسی‌ای را که خواندم به خاطر آوردم: جنایت و مکافات از داستایفسکی.

مکان

جنایت و مکافات را زمانی خواندم که حدود پانزده سال داشتم، یعنی چهل و یک سال پیش، و همه‌چیز را از زمانی که آن کتاب را به دست گرفتم به‌خوبی به یاد دارم: این‌که کجا بودم، در اتاق کوچکم واقع در طبقه‌ی بالای ویلای تابستانی‌مان، این‌که وسایل اتاق چه‌طور چیده شده بود، چه ساعتی از روز بود، و شگفت‌زدگی‌ام را از مطالعه‌ی آن کتاب به خاطر دارم، این را که از خودم پرسیدم: «و من چه؟» آن کتاب، مانند بقیه‌ی کتاب‌های به‌یادماندنی‌ای که در عمرم خوانده‌ام، روزی را که می‌توانست مثل هر روز دیگر در زندگی پنجاه و چندساله‌ام یک روز معمولی باشد به روزی به‌یادماندنی تبدیل کرد؛ روزی که کاملاً به زنده بودنم اشراف داشتم، لحظاتی که می‌توانستم گردش خون در بدنم را به‌خوبی احساس کنم.

 چرا؟

واسیلی روزانوف، نویسنده‌ی روس، داستایفسکی را به کمان‌داری در وسط بیابان تشبیه می‌کند با غلافی پر از تیر برای کمانش؛ تیرهایی که اگر به تو اصابت کنند، زخمی‌ات می‌کنند و باعث خون‌ریزی‌ات می‌شوند. اولین واکنش من پس از خواندن جنایت و مکافات هم همین بود؛ در جایی که قهرمان داستان، راسکلنیکوف، از خود می‌پرسد: «و من چه؟ آیا مانند یک حشره‌ام یا همچون ناپلئون؟» همان پرسش برای منِ پانزده‌ساله هم مطرح شد. از خود پرسیدم: «و من چه؟ آیا مانند یک حشره‌ام یا همچون ناپلئون؟» به‌خوبی به یاد دارم که انگار آن چیزی که در دستم بود، کتابی که صد و دوازده سال پیش با سه‌هزار کیلومتر فاصله از من به چاپ رسیده بود، مرا طوری زخمی کرده بود که خون‌ریزی‌اش به‌آسانی بند نمی‌آمد. احساسم درست بود. همچنان خون می‌چکد، خون می‌چکد هنوز. چرا؟

این کتاب

در این کتاب ما با روایاتی باورنکردنی از زندگی فیودور میخاییلوویچ داستایفسکی مواجه می‌شویم؛ مهندسی بی‌انگیزه، مترجمی که ناشرین خودش او را تحقیر می‌کردند، نابغه‌ی پیشرو ادبیات روسی، جانشین گوگول، حتی بهتر از گوگول، انقلابیِ پرشروشوری که به شکلی رقت‌بار لو رفت و به مرگ محکوم شد و پس از عفو شدن ده سال به سیبری تبعید شد و بعد به سن‌پترزبورگ برگشت؛ به همان شهری که بعدها نصف معروفیتش را مدیون نوشته‌های خود او بود، همان شهری که در کتاب یادداشت‌های زیرزمینی آن را «انتزاعی‌ترین شهر در کره‌ی خاکی» نامید، قماربازی بی‌دست‌وپا، نویسنده‌ای مفلس که قربانی ناشران بدذات شده بود، شوهری که شیدای همسرش بود، دختر ماشین‌نویسی با بیست و پنج سال اختلاف سنی، پدری حیران که به دوستی می‌نویسد: «بچه‌دار شوید، هیچ خوشبختی‌ای بزرگ‌تر از آن نیست.» دیوانه‌ی خوشبختی که تمام آن‌چه در فکر همه‌ی ما می‌گذرد ولی جرئت اعترافش را برای هیچ‌کس نداریم به روی کاغذ می‌آورد، مردی با ظاهری محقر، دست‌وپاچلفتی، طاس، کمی قوزی، پیر از زمانی که جوان بود، بیمار، گیج، مخالف‌خوان، بدبخت، به طرز عجیبی عین خود ما که حتی در بزنگاه بزرگ‌ترین موفقیتش می‌تواند بمیرد. باری این کتاب با روایت کردن این زندگی رمان‌گونه ادعا می‌کند که می‌تواند به آن پرسش پاسخ دهد: «چرا؟»

«چرا خون می‌چکد هنوز؟»

به چه درد می‌خورد؟

ممکن است کسی از من بپرسد: «آیا تو از خون‌ریزی‌ات لذت می‌بری؟» «به نوعی بله، لذت می‌برم.» ببینید، ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که فقط برنده شدن و برنده‌ها مهم‌اند، زمانه‌ای که صفت «بازنده» نه یک موقعیت زودگذر بلکه یک ناسزا به شمار می‌رود. در زمانه‌ای هستیم که اگر حالت را بپرسند (که مرتب هم می‌پرسند)، در پاسخ باید بگویی: «عالی!» همراه با تأکید. در زمانه‌ای هستیم که باید زخم‌ها و ناراحتی‌هایت را پنهان کنی، گویی هیچ‌گاه زخمی نمی‌شوی و هرگز ناراحتی به سراغت نمی‌آید. در ساردنیا[1] منطقه‌ای هست به نام سه‌نِگه که در آن‌جا هر سال چهار روز را به شعر‌و‌شاعری اختصاص می‌دهند؛ یک جور فستیوال شعر. می‌توان در هر کوی‌و‌برزن روی درودیوار شعرهای شاعران را دید که بر روی بنرها نوشته شده است، مانند جمله‌ی شاعر لهستانی ویسواوا شیمبورسکا که می‌گوید: «مضحک بودن شعر گفتن را به مضحک بودن شعر نگفتن ترجیح می‌دهم!» آخرین‌باری که به این فستیوال رفتم، سال ۲۰۱۶، بی‌درنگ این جمله به ذهنم آمد، جمله‌ای که زاواتینی[2] در سال ۱۹۶۷ به فرانکو ماریا ریچی[3] نوشته بود: «من آدم بدبینی هستم، ولی همیشه این مسئله را فراموش می‌کنم.» به نظرم واقعاً در آن روزها نمی‌شد در سه‌نِگه بدبین بود. در همان حال به یاد آنجلو ماریا ریپِلینو[4] افتادم که وقتی در جمهوری چک در حال معالجه در آسایشگاه روانی بود، خود و بقیه‌ی معالجه‌شوندگان را «علی‌رغم‌ها» می‌نامید. ریپِلینو گفته بود: «این قید علی‌رغم، هنگامی که صحبت از معرفی ما آدم‌هایی است که شماره‌ای بیش نیستیم، از حالت قید به اسم تبدیل می‌شود. مایی که کج‌وکوله، مچاله‌شده و خمیده از فشار، با لجاجت خود در برابر وقاحت شرارت ایستاده بودیم.» ریپِلینو، ریپِلینوِ اعجاب‌آور!

در این فکرم که تمام کسانی که کتاب می‌خوانند، به نمایشگاه می‌روند یا سمفونی گوش می‌کنند، کتاب‌ها، تابلوها و موسیقی‌ای که در تمام عمرشان خوانده، دیده و شنیده‌اند، در این امر به طرز بسیار عجیبی به آن‌ها کمک می‌کند: امر عجیب زندگی کردن، در این دنیا بودن، علی‌رغم بودن، این‌که متوجه زخم‌های‌شان بشوند، متوجه نقص‌های‌شان بشوند و قبول‌شان کنند، چرا که به قول یک خواننده‌ی کانادایی: از لای شکاف‌ها می‌شود نور را دید.[5] این موقعیتِ علی‌رغم بودن، که به گمانم شامل حال همه‌ی ما می‌شود، فقط در بزنگاه‌های زندگی مثلاً در آسایشگاهی در جمهوری چک اتفاق نمی‌افتد، فکر می‌کنم در زندگی روزمره‌ی ما هم حضور داشته باشد. در زندگی من زمانی اتفاق می‌افتد که احساسی را تجربه می‌کنم که نام مشخصی ندارد یا اگر دارد من از آن بی‌اطلاعم. آن احساس بی‌نام برایم آشناست. نخستین‌بار وقتی به سراغم آمد که به پیشواز دختری به ایستگاه قطار رفته بودم. اولین‌بار بود که او برای دیدنم به پارما[6] می‌آمد. آن زمان هنوز در پارما زندگی می‌کردم. همان‌طور که در راه ایستگاه قطار بودم ــ از آن دختر خیلی خوشم می‌آمد ــ به خودم می‌گفتم: «کجا راه افتاده‌ای؟ واقعاً چه فکری می‌کنی؟ بابا برگرد برو خانه‌ات.» ملغمه‌ای بود از اکراه و خجالت، اسمش را گذاشتم «اِکالَت». چه واژه‌ی بی‌ریختی: اکالت! خلاصه از آن اکالت بیست سالی گذشته. آن دختر شد مادر بچه‌ام، ولی من هنوز اکالت را تجربه می‌کنم. مثلاً هر موقع که باید به روسیه بروم آن احساس به سراغم می‌آید. به خودم می‌گویم: «کجا راه افتاده‌ای؟ واقعاً چه فکری می‌کنی؟ بابا بنشین توی خانه‌ات.» ولی بعد می‌روم و به نظرم باورنکردنی است که علی‌رغم اکالت قادر به رفتن هستم. وقتی هم که شروع به نوشتن این کتاب درباره‌ی زندگی داستایفسکی کردم، به خودم می‌گفتم: «چه فکری می‌کنی؟ اصلاً چه می‌خواهی بنویسی؟ انتظار داری که چه بشود؟ برو بابا، ولش کن!» ولی حالا ولش نمی‌کنم، ادامه می‌دهم.

به چه درد می‌خورد؟

در ژانویه‌ی ۲۰۲۰، درحالی‌که مشغول نوشتن این کتاب بودم، به گردهمایی خصوصی نشریه‌ای به نام کوآلکوزا (یک چیزی) دعوت شدم. موضوع آن شماره از مجله «ماجراهای رمانتیک زندگی که عاقبت خوشی نداشته‌اند» بود یا به قولی فاجعه‌های احساسی. آن شب بیست‌نفری دور هم نشسته بودیم و از لحظاتی حرف می‌زدیم که همه کم‌وبیش تجربه‌اش را دارند؛ لحظاتی که از عشق بیمار بودیم، البته اگر اصلاً چنین چیزی امکان داشته باشد. از آن لحظات و روزهایی که به قدری درد کشیده بودیم که هیچ‌گاه به نظرمان نمی‌آمد که در عمرمان بدتر از آن را دیده باشیم. آن شب به این فکر می‌کردیم که چه زجر شیرینی بود؛ چه‌قدر زیباست به این اندازه زنده بودن. بله، یک چنین چیزی.

____________________________________

[1]. جزیره‌ای در غرب ایتالیا و دریای مدیترانه. در فارسی، بر پایه‌ی تلفظ فرانسوی، به آن «ساردنی» هم می‌گویند. 

[2]. چزاره زاواتینی؛ فیلم‌نامه‌نویس، شاعر، نقاش و نویسنده که نماینده‌ی برجسته‌ی سینمای نئورئالیسم ایتالیا شناخته می‌شود.

[3]. ناشر هنری ایتالیایی قرن بیستم.

[4]. (۱۹۷۸ ـ ۱۹۲۳) مترجم و شاعر ایتالیایی 

[5]. اشاره به ترانه‌ای از لئونارد کوهن است که می‌گوید: «در همه‌چیز شکاف و تَرَکی هست، از میان همین تَرَک‌هاست که نور داخل می‌شود.» ظاهراً کوهن این جمله را از گفت‌گوی بین مولانا جلال‌الدین رومی و شمس تبریزی الهام گرفته است: «مولانا شمس را گفت: “پس زخم‌هایم چه؟” و او پاسخ داد: “نور از میان همین زخم‌ها وارد می‌شود.”»

[6]. شهری در شمال کشور ایتالیا و محل تولد نویسنده.

 

ارسال نظر
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)