
همهی انقلابها از خانه آغاز میشوند
«این داستان را در آگوست سال 1989، سه ماه قبل از سقوط دیوار برلین نوشتم. میخواستم بفهمم انقلابها چگونه آغاز میشوند.»
(بیرگیت فاندربکه)
نویسندگی را نسبتاً دیر شروع کرد. 34 ساله بود که اولین اثر ادبیاش «خوراک صدف» را نوشت، ولی با همان کتاب برندهی جایزهی اینگهبورگ باخمن شد و خیلی زود خودش را به عنوان نویسندهای متفاوت در صحنهی ادبیات معاصر آلمانی تثبیت کرد. نویسندهای با شاخکهای حساس به مسائل سیاسی و اجتماعی، با سبکی ویژه، نثری فشرده و صریح که در درخشانترین لحظاتش به زبانی شاعرانه مجهز میشود...
بیرگیت فاندربکه در 8 آگوست 1956 در براندنبورگ، در جمهوری دموکراتیک آلمان (آلمان شرقی) به دنیا آمد. پنج سال بیشتر نداشت که با خانوادهاش به آلمان غربی گریخت. روزگاری را در اردوگاه پناهندگان سر کرد تا اینکه سرانجام در فرانکفورت کنار رود ماین ساکن شد. در همان شهر بالید و به دانشگاه رفت. حقوق خواند. و بعدها در رشتهی زبان و ادبیات آلمانی تحصیل کرد. چند سالی در برلین لنگر انداخت اما در نهایت برای همیشه راهیِ فرانسه شد و تا پایان عمرش هم در آنجا ماند. نویسندهای که هر کتابش معمولاً با استقبال مخاطبانش روبرو میشد و بارها گفته بود در به یاد آوردن گذشته حافظهای چالاک و مهارناپذیر دارد. چنانکه همهچیز را به وضوح از اولین سالهای عمرش به یاد میآورد؛ اگرچه خاطرهی کودکیاش برای او جز سردی و بطالت به همراه نداشت: «هر وقت از کودکی میگویم و مینویسم، آن حال و هوای شاعرانه دود میشود و به هوا میرود.» فاندربکه نویسندهی پیشتازی بود با روایتهای پیوسته و مونولوگهای نفسگیر. قصهگویی که کمتر به پیرنگهای کلاسیک وفادار ماند و عمدتاً با ساختارها و فرمهای سیال دست به تجربه زد: جملههای طولانی، روایتهای توقفناپذیر و لحنی که خواننده را در جریان سیلابی از کلمات رها میکرد. نثر او که اغلب بدون وقفه و نقطهگذاریهای سنتی پیش میرود، به خواننده همان حس فشار و اضطرابی را میدهد که شخصیتهای داستان در آن گرفتار آمدهاند. اما علاوه بر نوآوریهای سبکی در کار و بار ادبیاش، آنچه که منتقدان را از همان آغاز به تحسین و توجه واداشت، شجاعت او در پرداختن به روابط خانوادگی و اجتماعی بود. او عمیقاً با روابط قدرت در خانواده، فرهنگ مصرفگرایی، نابرابریهای اجتماعی و لایههای زندگی روزمره درگیر بود. چنان که آشکار است شخصیتهای نوشتههای او اگرچه در ظاهر معمولی به نظر میرسند اما در گفتار و رفتارشان شکافهای عمیق اجتماعی و روانی را تجربه میکنند. او در هر دو سوی شرقی و غربی آلمان زیسته بود و همین تجربه اندیشیدن به تفاوتهای نظام های سیاسی در این دو بخش را به یکی از موتیفهای داستانی او بدل کرد. با اینهمه او نویسندهای بود که عادت داشت تا سویههای انتقادی را در لفافهای از طنز و کنایه بپیچید. چنان که در ادامه خواهیم دید استعاره یکی از محبوبترین ابزارهای او برای مواجهه با وضعیت است. او به مدد طنز زبانیاش بهجای ترسیم عریانِ تصویری سراپا سیاه و تغییرناپذیر، عمدتاً به سراغ مفاهیمی مثل سرکوب و کنترل در جامعه ی پساجنگ آلمان رفت تا تصویری مالیخولیایی از وضعیت به دست بدهد. از این منظر «خوراک صدف» نخستین و مشهورترین اثر او را باید هنوز یکی از مهمترین متون برای فهم اقتدارگرایی در فضای خانوادگی و بازتاب آن در سطح اجتماعی به شمار آورد.
«خوراک صدف» داستان یک خانواده در آستانهی فروپاشی است: مادری با دو فرزندِ دختر و پسرش در آپارتمانی در آلمان غربی منتظرند تا پدر خانواده ساعت 6 عصر از یک سفر کاری به خانه برگردد. قرار است برای جشن ترفیع شغلی او، آنها غذای مورد علاقهاش، خوراک صدف را بپزند. غذایی که هیچکس غیر از خود پدر در این خانه دوست ندارد. او یک پدرسالارِ مستبد و وقتشناس است، حالا دیر کرده و همین خانواده را تا مرز کلافگی و عصبانیت پیش برده. اما این انتظار گویا قرار است همهچیز را در این خانه زیر و رو کند. اگرچه در ابتدا همهشان تردید دارند، اما کمکم یکی یکی زبان به انتقاد از پدر باز میکنند و گفتوگو چنان بالا میگیرد که لایههای سرکوب، خشونت و کنترل او بر خانواده کاملاً عیان میشود. مادر، معلمی است که رویاهای موسیقاییاش را رها کرده و از سوی دیگر فرزندانی که تحت سختگیریهای پدر به ستوه آمدهاند. بالاخره ساعت 10 شب تلفن زنگ میخورد، اما...
اگر این مثلِ معروف را بپذیریم که «انقلابها از خانه آغاز میشوند» آنوقت اصلاً عجیب نیست که «خوراک صدف» تا بدین حد در حکم تمثیلی از روند تغییر سیاسی جامعهی آلمان جلوه میکند؛ چون واقعاً هم جز این نیست. فاندربکه خودش با صراحتی کمنظیر این ایده را با مخاطبش در میان گذاشته: «این داستان را در آگوست سال 1989، سه ماه قبل از سقوط دیوار برلین نوشتم. میخواستم بفهمم انقلابها چگونه به راه میافتند. منطقی است که از شخصیت یک پدر مستبد استفاده کنم و داستان را در قالب یک حماسهی خانوادگی آلمانی بریزم.» او در گفتوگویی دیگر این لحظه را با شرح بیشتری تحلیل میکند و خاطرهی مهاجرت کودکیاش را هم میان میکشد: «راستش «خوراک صدف» در دل وضعیتی تاریخی و استثنایی شکل گرفت. آن روزها هیچکس نمیدانست که دیوار فرو خواهد ریخت، اما همه میدانستند که «چیزی» در راه است و آن «چیز» بهزودی سر خواهد رسید. همان روزها که مشغول نوشتن «خوراک صدف» بودم، تلویزیون پیوسته تصاویری از موج فزایندهی پناهندگان آلمان شرقی را نشان میداد که از طریق اتریش، پراگ و بوداپست خود را به سفارتهای آلمان غربی میرساندند. در همان روزها، تظاهرات دوشنبه در لایپزیگ به راه افتاد و نگرانی مردم این بود که مبادا دولت آلمان شرقی هم رفتاری مثل دولت چین در میدان تیانآنمن از خودش نشان بدهد. از طرفی هم من به خوبی یادم بود که در پنجسالگی چگونه از شرق به غرب مهاجرت کردیم.» اما نکتهی جالب ماجرا در این روایت آن است که فاندربکه در سال 1961به آلمان غربی نقل مکان کرده، یعنی درست قبل از ساخت دیوار برلین. این فاصلهی بین بالا رفتن و پایین آمدن دیوار که زندگی نویسندهی «خوراک صدف» را در زمان نوشتنش قاب میگیرد، خود از تصویرهایی است که به خوانشهای جذابی دربارهی کتاب و خاصه ایدهی آناتومیک «صدف»ها در آن دامن زده است: صدفهایی با دو نیمه و یک شکاف که همواره در آستانهی باز شدناند. چنانکه حتی نویسنده را نیز به صرافت انداخته دربارهی آن حرف بزند: «برای پایاننامهام به رابطهی استعاره و مجاز فکر میکردم. خیلی لذتبخش بود که این نظریه را با صدفها اجرا کنم. چون استعاره وقتی که به بخشی از مجاز بدل میشود، قدرتش را از دست میدهد. هنوز هم خوانندگان از صدفهای من در شگفت میمانند و میپرسند چگونه «کار میکند؟» دروغ چرا؟ برای خودم هم مایهی سرگرمی است.» اما ریچارد مارتین در یادداشت خواندنیاش در «میک لیترری مگزین» با مکث بیشتری این ایده را پی میگیرد و از گذر پررنگ کردن نقش استعاریِ غذا در قصه، «صدف» را به عنوان استعارهی کانونی داستان پیش میگذارد: «از همان انتخاب عنوان کتاب، فاندربکه صدف را به استعارهی مرکزی کتاب بدل میکند و گمانهزنیهای فراوانی را هم با خودش به دنبال میآورد. این تصویر از چیزی با پوستهای سخت و درونی نرم، میتواند اشارهای باشد به وضعیت آلمان شرقی در سال 1989. و اینکه صدفها، با وجود تقوتوق کردنشان در دیگی جوشان گیر افتادهاند، خود تداعی دیگری را پی میآورد: خانوادهای در غلیان یا ملتی در آستانهی انقلاب (حتی اگر صدفها هم مثل انقلابها، خیلی زود سرد و بیمزه شوند). شکل پیکرهی خاص صدف –با دو نیمهی مجزا که اگرچه سخت اما بهدست نیروی بیرونی قابل گشودناند – تقسیم آلمان را پس از جنگ پیش چشم میآورد.»
با این تفاصیل، اگرچهخواندن این کتاب در پرتو زندگی شخصی نویسندهاش شاید به مذاق برخی از منتقدان خوش نیاید، چنانکه حتی خود نویسنده نیز در برابر چنین خوانشهایی از خود مقاومت نشان میداد؛ اما اعتراف او در سالهای پایانی عمرش بیش از پیش به صداهای موجود قوت بخشید. چرا که او توانسته بود با صدای بلندتری بر این حقیقت شهادت بدهد که در کودکی مورد ضرب و شتم و خشونت جنسی قرار گرفته است. این موضوعی بود که حتی هستهی تریلوژیِ زندگینامهای او را هم تشکیل داد... «خوراک صدف» که حالا چند سالی است در کتابهای درسی دانشآموزان آلمانی تدریس میشود، با نثر ساده و سرراستش- که کاملاً درخورِ راوی نوجوان آن است- و حجم اندکش موفق شده تا تصویر کاملی از یک خانوادهی ملتهب در پسزمینهای اجتماعیاش بسازد و یکدم از نفوذ به قلمروهای سیاسی این وضعیت پا پس نکشد.