
هرکاری را که کردهام، دوست داشتهام
گفتوگو با لیلی گلستان دربارهی کتاب «آنچنان که بودیم»
لیلی گلستان با ترجمههایش از یکسو سهمی انکارناپذیر در فضای ادبی دارد و از سوی دیگر در مقام گالریدار طی نزدیک به چهار دهه توانسته شماری از برجستهترین آثار را به نمایش بگذارد و استعدادهای برجستهای را در عرصهی هنرهای تجسمی به صحنهی هنر معرفی کند. اما او علاوه بر این دو، روزنامهنگاری و نقاشی نیز میکند. مجموعهی «آنچنان که بودیم» حاصل چیزی قریب به چهار دهه روزنامهنگاری اوست که نویسنده در آن به واسطهی معاشرت و روابط نزدیکش با بسیاری از مهمترین چهرههای فرهنگ و هنر، و همچنین بهخاطر رویکرد صریح و خلقوخوی بیتعارفش توانسته حقایق و دقایق کمنظیری از فضای فرهنگی این دوران ثبت کند. او در این گفتوگو نیز مثل اغلب نوشتههایش در ترکیبی از خرد، شوخطبعی و تجربهی زیسته را با صراحت همیشگیاش به رخ خواننده میکشد...
گفتوگو با شما نباید کار سادهای باشد. خودتان بارها در هر دو سوی آن بودهاید و در این کتاب هم از ظرافتهایش بسیار گفتهاید. برای شروع میخواهم بدانم که این یادداشتها را با چه الگویی از میان انبوهِ یادداشتهای مطبوعاتیتان در این چهاردهه انتخاب کردهاید؟ و ناشر با چه معیاری از دل آنها به گزیدهی نهایی رسیده؟
ناشرِ اول این کتاب، آقای شهریار توکلی -که آنوقتها مدیر نشر حرفه هنرمند بود- به من پیشنهاد کرد که دلم میخواهد نوشتههایت را در روزنامهها و مجلاتِ پیش و پس از انقلاب، به صورت کتاب چاپ میکردم، اما نمیدانم که نگهشان داشتهای یا نه. گفتم شش کیسه زباله پر از بریدهی جراید دارم. چون هروقت یادداشتی از من چاپ میشد میبریدمش و میانداختم توی کیسه! خوشحال شد و گفت پس بنشین و کیسهها را خالی کن و از میانشان نوشتههایی را که بیشتر دوست داری کنار بگذار. دوماهی وقت گذاشتم و این کار را کردم. بعد هم او از میان انتخابهای من انتخاب خودش را کرد و کتاب چاپ شد و کمتر از یکماه به چاپ دومرسید! معیار هردومان در گزینش فقط بهنظرم خوشایند بودن یا بهموقع بودنش بود.
عمدهی این یادداشتها اگرچه در مطبوعات منتشر شدهاند، اما بهشان نمیآید که سفارش دبیر باشند یا برای پروندهای کنار نوشتههای دیگر نوشته شده باشند. یکجور ضرورت و صمیمیتِ ویژهای در آنهاست که بیشتر به فضاهای خصوصی مربوط است تا صحنهی عمومی مطبوعات. انگار که نامهای از سرِ مهر باشد برای کسی که دربارهاش نوشتهاید. اینطور نیست؟
هیچکدامشان سفارشی نبوده. من اصلاً هیچوقت بنابر سفارش نه چیزی نوشتهام و نه کتابی ترجمه کردهام .فقط وقتی نوشتهام که نیاز نوشتناش را حس کردهام. این نیاز را باید برآورده میکردم تا در گلویم گیر نکند و به بغض تبدیل نشود. چون اصولاً آدم برونگرایی هستم و هر آنچه را که حس میکنم باید بازگو شود تا خودم را رها حس کنم.
شما به واسطهی حضورتان در صحنهی ادبیات و هنر در متنِ بسیاری از اتفاقات معاصر بودهاید و با چهرههای شاخصی هم حشر و نشر داشتهاید. فکر میکنید این قطعات (که حامل ایده، خاطره یا پرترهاند) چقدر میتواند تاریخ فرهنگی یک دوران را در آینده بازبتاباند؟
با کنار هم آمدن این نوشتهها چه بخواهیم و چه نخواهیم برههای از تاریخ هنری و فرهنگی کشورمان نشان داده میشود . ایکاش در حیطهی سینما و تئاتر و موسیقی هم کسانی این کار را میکردند. چون هم خواندنش شیرین است و همکلی حرفها و اعمال ناگفته عیان میشود.
یکجایی در کتاب آوردهاید که مهدی سحابی روزی شما را به لفظ «کارگر» مفتخر کرده و شما هم حسابی ذوق کردهاید از این عبارت. از سوی دیگر یادم میآید که چندجایی با صراحتِ همیشگیتان از احساس خستگی میگویید. وقتی به همهی این سالها و کار و بارتان نگاه میکنید چقدر احساس خستگی/خستگیناپذیری میکنید؟
در شب رونمایی کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران» -که نشر ثالث منتشر کرده و چه مجموعهی خوبی هم شده- چند نفر قرار بود در مورد من وکتاب حرف بزنند. از جمله دولتآبادی، سپانلو، مهدی سحابی و... . سحابی گفت این زن یک «کارگر» است. من دستم را بلند کردم. او فکر کرد اعتراض دارم. گفتم شما اشتباه میکنید، من کارگر نیستم من یک «حمال»ام. همه خندیدند. راستش من از بیستسالگی کار کردهام و بعد هم زندگیام را با سه بچه چرخاندهام. خستگی را الان که هشتاد سالم شده تازه دارم حس می کنم! آن هم به دلیل تحلیل جسمانی و ضعف و بیماری سرطانی که «فعلاً» از سر گذراندهام. شاید دلیل خستگی ناپذیریام این بوده که هرکاری را که کردهام، دوست داشتهام و توانستهام درست انجامش بدهم و نتیجهاش هم اغلب رضایتبخش بوده که همین خستگیام را در کرده....
در این کتاب چیزی که یک خط در میان سروکلهاش دوباره پیدا میشود، سانسور و لغو مجوز کتابهای شماست. از همان ابتدای کارتان تا همین الان. چطور تحملش کردهاید؟ میخواهید کمی دربارهاش صحبت کنید؟
در کمال صراحت باید بگویم که از هر تریبونی استفاده یا سوء استفاده میکنم تا از بگیر و ببندهای ممیزی و قصهی پرغصهی آن و کشتیگرفتنهایم و بوکس بازی کردنهایم، بگویم. من برای شصت عنوانکتابی که ترجمه کرده یا نوشتهام سیوهشت بار رفتهام ارشاد و سیوهفت بار مجوز بهدست از در ارشاد آمدهام بیرون! و سیوهشت بار پایم که به پیادهروی ارشاد رسیده زار زار گریه کردهام. باورم کنید. مجوز را گرفتهام اما تمام انرژیام را از دست دادهام. بگذریم، باز اشکم در آمد...
چیزی که بارها در این کتاب روی آن تأکید کردهاید «صداقت» است. از آن طرف در صراحتتان هم که تردیدی نیست. همان چیزی که باعث میشود خیلی راحت از فضاهای شخصیتان بنویسید و بگویید. از عشق و خانواده و دوستی و... فکر میکنید چرا در فرهنگ و سنتِ ما از این دست نوشتهها کم است؟ چرا همه میترسند خودشان را فاش کنند؟
این احتیاطکاری و محافظهکاری و لاپوشانی واقعیت، از فرهنگ شرقی میآید و نه حتی فقط فرهنگ ما ایرانیها. همهی اینها به خانواده مربوط میشود، به تربیت خانوادگی ... در سالی که از من دعوت شد تا در تدکس تهران شرکت کنم، کنارِ بیستوخردهای سخنران دیگر حرف زدم. بعد خبر آمد که دومین سخنران پربینندهی آن سال در دنیا شدهام! (صحبتها یا ترجمه میشوند یا بصورت سیدی در دانشگاههای دنیا پخش میشوند) برایم خیلی عجیب بود. پس از مدیر تدکس تهران خواهش کردم تا از مدیر تد مرکزی در امریکا بپرسد که چرا من اینقدر بیننده داشتهام؟ پاسخ: بیان صمیمانهی سخنران!
اگر اشتباه نکنم نزدیکترین تاریخ این یادداشتها تا میانههای دههی نود است. آیا ادامه هم دارد؟
بله حدوداً تا همین تاریخ بود. و بله، ادامه دارد؛ چه بخواهند و چه نخواهند!