یادنامه‌ی آنا آخماتووا

یادنامه‌ی آنا آخماتووا

آیزیا برلین

ترجمه‌ی احمد پوری و روشنک آرامش

شهر را از سال ۱۹۱۹ ندیده بودم، ده‌ساله بودم که به خانواده‌ام اجازه دادند تا به شهر زادگاه‌شان ریگا برگردند که در آن زمان پایتخت جمهوری مستقلی بود. در لنینگراد خاطرات بچگی‌ام روشن و واضح از مقابل چشمانم گذشت، با دیدن خیابان‌ها، خانه‌ها، مجسمه‌ها، سنگ‌چین‌ها، بازارها، نرده‌ی شکسته‌ی دکان کوچک سماورسازی که خانه‌ی ما درست در بالای آن قرار داشت، به‌شدت تحت‌تأثیر قرار گرفتم. حیاط‌خلوت شبیه به سال‌های اول انقلاب به‌هم‌ریخته و متروک به نظر می‌آمد. خاطراتم از اتفاقات خاص، حوادث، تجربیات، بین من و واقعیات عینی قرار می‌گرفت: انگار که در میان شهری افسانه‌ای گام برمی‌داشتم، گاه بخشی از آن خاطره بودم و قسمتی از آن را به یاد می‌آوردم و گاهی از بیرون به آن نگاه می‌کردم. شهر به‌شدت آسیب دیده بود، اما در ۱۹۴۵ هنوز هم زیبا به نظر می‌رسید (یازده سال بعد که شهر را دیدم کاملاً بازسازی شده بود). به هدف سفرم فکر کردم، و به سمت کتاب‌فروشی‌ای به راه افتادم که به من گفته بودند در نِوِسکی پروسپکت است. کتاب‌فروشی‌های خاصی در روسیه بودند که دو بخش کاملاً مجزا داشتند، به نظرم هنوز هم باشند، قسمت بیرونی برای استفاده‌ی عموم بود، و قسمت داخلی که قابلیت دسترسی به قفسه‌های کتابخانه را داشت برای نویسنده‌های شناخته‌شده، روزنامه‌نگاران و دیگر فرهیختگان بود. من و خانم تریپ خارجی بودیم، بنابراین به فضای داخلی هدایت شدیم. همین‌طور که به کتاب‌ها نگاه می‌کردم با مردی که کتاب شعری را ورق می‌زد مکالمه‌ای داشتم. معلوم شد که او یک تاریخ‌نگار ادبی و منتقد بود؛ در مورد وقایعی که اواخر اتفاق افتاده بود حرف زد و از محاصره‌ی لنینگراد و سختی‌های آن دوران گفت، مردمی که از قحطی و سرما جان سپردند، و اکثر کسانی که از آن جان به در برده بودند جوانان بودند، در ادامه گفت که برخی مجبور شدند از شهر خارج شوند. از او در مورد سرنوشت نویسندگان شهر پرسیدم. او گفت: «منظورتان زوشچنکو و آخماتوواست؟» آخماتووا برای من نمادی از گذشته‌ای دور بود؛ موریس بورا، هم‌او که برخی از شعرهای آخماتووا را ترجمه کرده بود، از آخماتووا طوری حرف زده بود که انگار بعد از جنگ جهانی اول دیگر خبری از او نشنیده است. پرسیدم: «آخماتووا هنوز زنده است؟» گفت: «آخماتووا آنا آندریونا؟ البته، البته خیلی هم از این‌جا دور نیست، در فونتانکاست، فونتانی دُم، فونتین هاوس؛ دوست دارید دیداری با او داشته باشید؟» انگار کسی مرا ناگهان به ملاقات کریستینا روسِتّی، بانوی شاعر انگلیسی، دعوت کرده بود؛ زبانم بند آمده بود: به‌سختی گفتم که به دیدار ایشان مشتاقم. دوست تازه‌ام گفت: «باید به‌ش تلفن بزنم.» بعد رفت و برگشت و مژده داد که آخماتووا ساعت سه‌ی بعدازظهر ما را می‌پذیرد؛ من می‌بایست به کتاب‌فروشی برمی‌گشتم تا با هم به دیدار شاعر برویم. با خانم تریپ به هتل آستُریا برگشتم، و به او گفتم اگر دوست دارد مرا برای دیدن شاعر همراهی کند که در پاسخ گفت که بعدازظهر قراری از‌پیش‌تعیین‌شده دارد.

سر ساعت به کتاب‌فروشی برگشتم. با منتقد به دیدار آنا رفتیم. به چپ پیچیدیم، از پل آنچیکوف گذشتیم و باز هم به چپ پیچیدیم و از کنار بارانداز فونتانکا به راه خود ادامه دادیم. فونتین هاوس، قصر شریمیتیف‌ها، کاخ باشکوهی متعلق به زمان باروک‌هاست، دروازه‌هایش فلزکاری‌های چشم‌نوازی دارد که باعث شهرت لنینگراد شده است، این کاخ در اطراف حیاط بزرگی ساخته شده که محوطه‌ی بزرگ چهارگوش کمبریج یا آکسفورد را در ذهن تداعی می‌کند. از شیب تند راه‌پله‌ای تاریک به سمت طبقه‌ی بالا رفتیم تا به اتاق آخماتووا رسیدیم. وسایل کمی داشت، انگار هر چه در این اتاق بوده در دوران محاصره غارت کرده‌ یا فروخته‌ بودند، در اتاق یک میز کوچک با سه چهار‌تا صندلی، یک صندوق چوبی و یک کاناپه قرار گرفته بود و بالای اجاق خاموش تابلویی از مودیلیانی به چشم می‌خورد. بانویی موقر، با موهای خاکستری و شالی سفید بر شانه، آرام برای خوشامدگویی ما از جا برخاست.

آنا آندریونا آخماتووا بسیارباوقار بود، با رفتار آرام، انسانی نجیب، بااصالت  و زیبا، چهره‌اش اندوهی بزرگ را در خود پنهان کرده بود. تعظیم کردم، او سزاوار تعظیم بود چرا که چون ملکه‌ی تراژدی‌ها به نظر می‌آمد، از اوبرای این‌که مرا به حضور پذیرفته بود تشکر کردم و گفتم که مردم غرب از خبر سلامت او خشنود خواهند شد، چرا که سال‌هاست از او خبری ندارند. گفت: «خدای من! همین اواخر مقاله‌ای در مورد من در دابلین ریویو[1] چاپ شده و به من گفته‌اند که در بولونیا درمورد کارهایم چیزهایی نوشته‌اند.» خانمی که به نظر دانشگاهی می‌آمد و از دوستان او بود در کنارش حضور داشت، چند دقیقه‌ای به مکالمه‌ی رسمی گذشت. بعد از آن آخماتووا از من در مورد سختی‌های لندن در دوران بمباران پرسید: به بهترین شکلی که می‌توانستم پاسخش را دادم، در مقابل وقار او بی‌دست‌و‌پا شده بودم. ناگهان از بیرون صدایی شنیدم؛ صدایی که با فریاد نام مرا می‌گفت. در ابتدا به آن بی‌توجهی کردم، احتمالاً توهمی بیش نبود، اما صدا بلندتر شد و به‌وضوح مرا به‌نام می‌خواند: آیزیا. به سمت پنجره رفتم و بیرون را پاییدم، راندولف چرچیل را دیدم. وسط آن حیاط بزرگ مثل یک دانشجوی گیج و حیران ایستاده بود و اسم مرا فریاد می‌زد. برای چند ثانیه سر‌جایم خشکم زد. بعد که خود را جمع‌و‌جور کردم زیر‌لب معذرت‌خواهی کردم و پله‌ها را به سمت پایین دویدم: تمام فکرم این بود که نگذارم وارد اتاق آخماتووا شود. آقای منتقد هم نگران پشت‌سر من دوان‌دوان می‌آمد. وقتی در حیاط به همدیگر رسیدیم، چرچیل به سمت من آمد و با هیجان به من خوشامد گفت. بی‌اختیار گفتم: «آقای منتقد فکر نمی‌کنم که شما آقای راندولف چرچیل را دیده باشید!» آقای منتقد خشکش زد، چهره‌اش از بهت‌زدگی به وحشت گرایید، و با تمام توان به‌سرعت از ما دور شد. بعد از آن دیگر منتقد را ندیدم، اما از آن‌جا که نوشته‌هایش هنوز در اتحاد جماهیر شوروی چاپ می‌شد، می‌توانم بگویم آن دیدار برایش دردسری درست نکرده بود. از مأموران پلیس‌مخفی کسی مرا تعقیب نکرده بود، اما چرچیل را تعقیب کرده بودند، همین اتفاق غیرمنتظره بود که شایعه‌ای بی‌معنا را بر سر زبان‌ها انداخت؛ این‌که هیئتی خارجی وارد لنینگراد شده و آخماتووا را به ترک روسیه تشویق کرده، و وینستون چرچیل، که همیشه آخماتووا را می‌پرستیده، هواپیمایی اختصاصی برای او فرستاده تا به انگلستان برود، و شایعاتی از این‌دست.

از آن زمان که در آکسفورد دانشجو بودم، راندولف را ندیده بودم. بعد از آن‌که او را با شتاب از حیاط فونتین هاوس بیرون بردم از او دلیل کارش را پرسیدم. برای اتحادیه‌ی روزنامه‌های امریکای شمالی در مسکو به عنوان روزنامه‌نگار فعالیت می‌کرده. برای مأموریتی به لنینگراد آمده بود؛ تا به هتل آستُریا رسیده بود اولین نگرانی‌اش این بود که خاویاری را که خریده در ظرف یخ بگذارد، اما چون روسی بلد نبود و مترجمش هم ناگهان غیبش زده بود عصبانی شده و دادوفریاد راه انداخته، خانم تریپ هم صدایش را شنیده و مشکل خاویار و ظرف یخ را برطرف کرده و در حین صحبت‌های معمولی به او گفته که من در شهر هستم. او به خانم تریپ گفته که مرا می‌شناسد و از نظر او من یک جایگزین مناسب برای مترجم ناپدیدشده‌اش به شمار می‌آیم، خانم تریپ هم گفته که متأسفانه من حضور ندارم و به قصر شریمیتیف‌ها رفته‌ام. بعد هم بقیه‌ی اتفاق‌ها زنجیروار رخ می‌دهد: از آن‌جایی که او نمی‌دانست من دقیقاً در کدام قسمت قصر شریمیتیف‌ها هستم، همان کاری را می‌کند که وقتی در آن کلیسای مسیحی[2] دانشجو بودیم انجام می‌داده، و خیلی جاها هم به کمکش آمده بود، لبخند پیروزی بر لب‌هایش نقش بست و گفت که این‌بار هم موفقیت‌آمیز بوده است. هر جور بود راهی‌اش کردم که برود، سپس از کتاب‌فروشی شماره‌ی تلفن آخماتووا را گرفتم و به او زنگ زدم تا علت اتفاقات آن روز و با عجله رفتنم را شرح بدهم و از او معذرت‌خواهی کنم. از او خواستم اگر ممکن است اجازه بدهد که باز هم با او تماس بگیرم. او پاسخ داد: «ساعت نُه امشب منتظرتان هستم.»

به دیدارش که رفتم، خانمی کنارش بود که کاشف به عمل آمد یکی از شاگردان شوهر دوم آخماتووا، متخصص زبان‌های باستانی، شیلیکو، بود؛ خانمی فهیم که در مورد دانشگاه‌ها ومؤسسات انگلستان از من سؤالات زیادی کرد. آخماتووا آشکارا به این صحبت‌ها بی‌علاقه بود و هیچ حرفی نمی‌زد. خانم زبان‌شناس کمی قبل از نیمه‌شب رفت. آخماتووا سؤالاتی از من در مورد دوستانش که مهاجرت کرده بودند کرد، تقریباً مطمئن بود که برخی از آن‌ها را باید بشناسم (این را بعدها به من گفت؛ وقتی روابط‌مان نزدیک‌تر شد، گفت که حس ششمش هرگز به خطا نرفته بود). در واقع بعضی از آن‌ها را می‌شناختم: در مورد آرتور لوریِ موسیقیدان حرف زدیم؛ من او را در طول جنگ در امریکا دیده بودم، او از دوستان نزدیک آخماتووا بوده و برای بعضی از شعرهای او و ماندلشتام آهنگ ساخته بود. در مورد گئورگی آدامویچِ شاعر حرف زدیم؛ بوریس آنروپِ موزاییک‌ساز که در موردش کمی شنیده بودم (اما او را ندیده بودم)؛ خبر داشتم که کف سالن نشنال گالری را تزیین کرده بود، آن هم با تصاویر برتراند راسل، ویرجینیا وولف، گرتا گاربو، کلایوبِل، لیدیا لوپوکوا و اشخاص دیگر. بیست سال بعد شانس این را داشتم که آنروپ موزاییکی از او را درست کرده و به این جمع اضافه کرده و نامش را «همدلی»[3] گذاشته. آخماتووا این موضوع را نمی‌دانست و بسیار به هیجان آمد، بعد انگشتری با نگین سیاه را به من نشان داد که آنروپ در سال ۱۹۱۷ به اوهدیه داده بود. آخماتووا از سالومه هالپرن (فامیلش آندرونیکووا) پرسیده بود، هنوز درمیان ما خوشحال‌ترین بود، آخماتووا با او قبل از جنگ جهانی اول آشنا شده بود، زن زیبایی بود که آن روزها بسیار موردتوجه بود، شهرتش به علت شوخ‌طبعی، هوش و جذابیتش بود، دوست شاعران و نقاشان روسیه‌ی آن زمان بود. آخماتووا به من گفت که می‌دانسته ماندلشتام چنان شیفته‌ی سالومه بوده که یکی از بهترین شعرهایش را به اوتقدیم کرده بود.

سالومه نیکلایونا و شوهرش الکساندر یاکولویچ هالپرن را خوب می‌شناختم، از زندگی این زوج دوستان و عقایدشان به آخماتووا چیزهایی گفتم. بعد از آن از ورا استراوینسکی پرسید، همسر موسیقیدان، آن روزها نمی‌شناختمش، ولی در ۱۹۶۵ در آکسفورد به این سؤال پاسخ دادم. در مورد سفری که قبل از جنگ جهانی اول به پاریس داشت حرف زد، از دوستی‌اش با آمادئو مودیلیانی، که تابلویی از آخماتووا کشیده بود و آن تابلو بالای بخاری نصب بود، البته تابلوهایی دیگری هم بودند اما بعد از محاصره تنها این تابلو باقی مانده بود؛ بعد از بچگی‌اش در ساحل دریای سیاه حرف زد؛ سرزمینی که از دید او کافرکیش و تعمیدنیافته بود، در آن‌جا با مردم باستان، نیمه یونانی، نیمه‌بربر با فرهنگی عمیقاً غیرروسی احساس نزدیکی می‌کرد؛ از شوهر اولش گومیلیوف حرف زد که شاعری سرشناس بود؛ همان کسی که به آخماتووا خیلی چیزها یاد داد ــ به نظر گومیلیوف ازدواج دو شاعر با هم کار مسخره‌ای بود و او نوشته‌های آخماتووا را به‌تندی به باد انتقاد می‌گرفت، گرچه هرگز او را مقابل دیگران سرزنش نکرد. در یکی از سفرهایش وقتی از اتیوپی (مضمون بسیاری از شعرهای مهم وبزرگش) برمی‌گشت، آخماتووا برای استقبال از او به ایستگاه قطاری در سن‌پترزبورگ رفت (سال‌ها بعد باز هم همین داستان را موبه‌مو و درست به همین شکل در آکسفورد برای من و دیمیتری ابلونسکی تعریف کرد). گومیلیوف به نظر جدی می‌آمد: اولین سؤالی که از آخماتووا کرده بود این بود: «چیزی نوشتی؟» «بله.» «بخوان.» و آخماتووا خوانده بود. گومیلیوف گفته بود: «خوبه، خوبه.» اخم‌هایش را باز کرده بود و با هم به خانه رفته بودند؛ از آن موقع به بعد او آخماتووا را به عنوان یک شاعر رسماً پذیرفته بود. آخماتووا مطمئن بود که گومیلیوف در توطئه‌ی سلطنت‌دوستان که باعث اعدامش شده بود شرکت نداشته؛ گورکی، که بسیاری از نویسندگان از او خواسته بودند از گومیلیوف طرف‌داری کند، از گومیلیوف خوشش نمی‌آمد و به همین دلیل، آن‌طور که می‌گویند[4]، کاری برایش انجام نداد. آخماتووا او را مدتی پیش از محکوم شدنش دیده بود ــ و چند سال پیش از آن از هم طلاق گرفته بودند؛ از اعدام گومیلیوف که حرف می‌زد چشمانش پر از اشک شدند.

بعد از سکوتی که بین ما حاکم شده بود از من پرسید که آیا دوست دارم شعرهایش را بشنوم. گفت اما قبل از شعرهای خودش می‌خواهد دو قسمت از دون ژوان بایرون[5] را برایم بخواند، زیرا آن‌ها به اشعاری که می‌خواست بخواند مربوط بود. اگر شعر بایرون را حفظ بودم باز هم نمی‌توانستم بگویم کدام قسمت‌ها را می‌خواند، شعر را به زبان انگلیسی می‌خواند، اما طوری تلفظ می‌کرد که جز یکی دو کلمه نمی‌توانستم چیزی متوجه شوم. چشمانش تقریباً نیمه‌باز بود و سطرهایی را از حفظ می‌خواند، آن هم با احساسات بسیار شدید. بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم تا شرمم را پنهان کنم. بعدها فکر کردم شاید ما آثار کلاسیک یونان و مصر را همین‌طور دست‌وپاشکسته و بااحساس می‌خوانیم و با تلفظ هر کلمه‌اش، که شاید برای خواننده و حتی نویسنده‌ی آن قابل‌درک نباشد، احساساتی می‌شویم و به شوق می‌آییم. بعد او شعرهای خود را از مجموعه‌های پس از میلاد، فوج سپیدبالان، از شش کتاب[6] خواند. «شعرهایی از این‌دست، اما بهتر از اشعار من، شعرهایی که باعث مرگ بهترین شاعر زمان ما شد، کسی که مرا دوست می‌داشت و من نیز دوستش می‌داشتم…» نمی‌دانستم منظورش از این حرف گومیلیوف بود یا ماندلشتام، اشک‌های او سرازیر شده بود و از خواندن دست کشیده بود. بعد از آن شروع به خواندن «شعر بدون قهرمان» کرد که در آن زمان هنوز تمام نشده بود. قسمت‌هایی از این شعر به شکل ضبط‌شده موجود است، بنابراین برای توضیح دادن آن تلاشی نمی‌کنم. همان وقت هم متوجه شدم که دارم به شاهکاری گوش می‌دهم. نمی‌گویم که تمام آن رمزورازهای جادویی شعر را و آن تلمیح‌های عمیق را آن موقع بهتر از اکنون متوجه شدم. آنا آخماتووا هم این راز را از من پنهان نکرد که این شعر به نوعی یادبود واپسین او به عنوان یک شاعر است، یادبودی از گذشته‌ی شهر سن‌پترزبورگ که قسمتی از وجود او بود، و در قالب یک راهپیمایی کارناوال شب دوازدهم از چهره‌های نقاب‌دار، به دوستان و زندگی و سرنوشت آنان و نیز به زندگی خودش تقدیم شد، نوعی اجازه‌ی خروج از هنر قبل از آن‌که پایان اجتناب‌ناپذیر آن فرابرسد. نه قسمت مهمانی از آینده در آن زمان نوشته شده بود، و نه سومین تقدیم‌نامه. این شعر بسیار رمزآلود است و بسیار مهیج. تلّی از تفسیرهای عالمانه از روی سنگ‌دلی بر این شعر روا داشته‌اند. شعر به‌زودی زیر آن‌همه تفسیر دفن خواهد شد.

بعد از آن شعر «مرثیه» را از روی دست‌نوشته‌هایش برایم خواند. اما شعر را نیمه‌کاره رها کرد و در مورد سال‌های ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ برایم حرف زد؛ همان زمان که شوهر و پسرش را دستگیر کرده بودند و به اردوگاه زندانیان فرستاده بودند (این ماجرا باز هم تکرار شده بود). در مورد صف‌های طولانی زنان حرف زد؛ زنانی که روزوشب، هفته‌به‌هفته، ماه‌به‌ماه منتظر خبر از شوهران، برادران، پدران، و پسران خود بودند، منتظر اجازه‌ی ارسال غذا یا نامه به آن‌ها اما هیچ خبری از آن‌ها نمی‌آمد. آن روزها که ابر تیره‌ی مرگ بر سر اتحاد جماهیر شوروی سایه افکنده بود و شکنجه و قتل‌عام مردم بی‌وقفه ادامه داشت. خیلی خشک و جدی حرف می‌زد و گاهی حرفش را قطع می‌کرد و جملاتی می‌گفت از قبیل: «نه، نمی‌توانم، اصلاً خوب نیست، شما از جامعه‌ای می‌آیید که انسان احترام دارد اما این‌جا ما به‌سختی انسان به شمار می‌آییم و…» بعد سکوتی طولانی برقرار شد. «و حتی حالا…» از او در مورد ماندلشتام پرسیدم. سکوت کرد، چشمانش را پرده‌ی اشک پوشاند، و از من خواهش کرد در مورد او چیزی نگویم: «بعد از سیلی زدن به صورت آلکسی تولستوی گورش کنده شد…» طول کشید تا خودش را جمع‌وجور کرد؛ با صدایی که کاملاً تغییر کرده بود گفت: «آلکسی تولستوی از من خوشش می‌آمد؛ وقتی در تاشکند بودیم لباس بنفش مدل روسی می‌پوشید و در مورد زمان بی‌نظیری که من و او قرار است در بازگشت از تاشکند با هم بگذرانیم حرف می‌زد. نویسنده‌ی بااستعداد و جالبی بود، آدمی پست و بسیار جذاب، مردی آتشین‌مزاج که حالا مرده، اما قادر بود هر کاری را انجام دهد؛ به شکل بسیار زشتی ضدیهودی بود؛ یک ماجراجوی وحشی، دوستی بد، فقط جوانی و قدرت سرزندگی را می‌ستود؛ او کتاب پتر اول[7] را تمام نکرد چون می‌گفت که فقط قادر است پتر را جوان تصور کند؛ با آن‌همه آدم که پیر می‌شدند چه‌طور رفتار می‌کرد؟ او به‌نوعی شبیه به شخصیت دولوخوف در جنگ‌وصلح بود، مرا آنوشکا می‌نامید، تن‌لرزه می‌گرفتم، اما با این‌همه از او خوشم می‌آمد، حتی با این‌که او باعث مرگ بهترین شاعر زمان‌مان شد، همان که دوستم داشت و دوستش داشتم.»

گمان می‌کنم ساعت حدود سه‌ی صبح بود، اما چهره‌اش اثری از خستگی نداشت، به نظر نمی‌آمد که از حضور من ناراضی باشد. سرجایم نشسته بودم و تکان نمی‌خوردم. در باز شد و پسرش لف گومیلیوف وارد اتاق شد (در آن زمان استاد تاریخ در دانشگاه لنینگراد بود). کاملاً روشن بود که رابطه‌اش با مادرش بسیار عمیق بود؛ توضیح داد که دانشجوی مورخ مشهورِ لنینگراد یوگنی تارله، بوده است و اکنون رشته‌ی مطالعاتی او تاریخ قبایل باستانی آسیای مرکزی است (او این حقیقت را ذکر نکرد که در اردوگاه زندانیان بوده)؛ به تاریخ ابتدایی خزرها[8]، قزاق‌ها و مردم پیشین علاقه‌مند بود؛ به او اجازه داده بودند که به نیروی ضدهوایی در قسمت توپخانه بپیوندد و تازه از آلمان برگشته بود. به نظر می‌رسید از این‌که یک‌بار دیگر شانس این را داشته که در لنینگراد کار کند و زندگی را ادامه دهد، خوشحال بود، ظرف سیب‌زمینی را که تنها خوراک‌شان بود به سمت من گرفت. آخماتووا به خاطر این پذیرایی فقیرانه از من معذرت‌خواهی کرد. به‌استدعا از او خواستم که از روی «شعر بدون قهرمان» و «مرثیه» برای خودم بنویسم. گفت: «نیازی نیست، فوریه‌ی بعدی چاپ می‌شود؛ آماده است، یک نسخه برای‌تان به آکسفورد می‌فرستم.» اما تصمیم حزب چیز دیگری بود، ژدانوف او را محکوم کرد (آن هم با عبارتی که کاملاً از افکار خودش سرچشمه نگرفته بود)، با عباراتی مثل «نیمه‌راهبه، نیمه‌فاحشه»[9]، در واقع این سند محکومیت «فرمالیست‌ها» و «انحطاط‌طلبان» هم بود، آن هم در دو مجله‌ای که کارهای‌شان چاپ می‌شد. بعد از آن‌که لف گومیلیوف ما را ترک کرد، از من در مورد چیزهایی که می‌خوانم پرسید: پیش از آن‌که چیزی بگویم، چخوف را به خاطر دنیای خاکستری، نمایش‌نامه‌های بی‌روح، بدون روح قهرمانی و شهادت، بدون عمق و تعالی، تاریک و غمگین محکوم کرد، این انتقاد تلخ و آتشینی بود که من بعدها به پاسترناک انتقال دادم. آخماتووا ادامه داد که در آثار چخوف «درخشش شمشیری» دیده نمی‌شود. من چیزی در مورد این گفتم که تولستوی از چخوف خوشش می‌آمد. از من پرسید: «چرا آنا کارنینا را باید بکشد، آن هم درست وقتی که از کارنین جدا شد و همه‌چیز تغییر کرد؟ در چشمان تولستوی این زن ناگهان تبدیل می‌شود به یک زن سقوط‌کرده، یک زن گمراه و فاحشه. البته که در کتاب صفحاتی هم وجود دارد که حاکی از نبوغ است، اما اصول اخلاقی او زیر سؤال است. چه کسی آنا را مجازات می‌کند؟ خدا؟ نه، جامعه؛ همان جامعه‌ای که تولستوی هرگز از زیر سؤال بردنش خسته نشد. در انتها او به ما می‌گوید که آنا حتی از ورونسکی هم بیزار شد. تولستوی دروغ می‌گوید، خودش بهتر از هر کسی می‌داند. ارزش‌های اخلاقی آنا کارنینا به همسر تولستوی شباهت داشت، همان اخلاقیات زنان اهل خرافه‌ی مسکویی؛ تولستوی حقیقت را می‌دانست، اما با شرمندگی خودش را مجبور کرد که با آدم‌های هرزه و بی‌فرهنگ هم‌آوا شود. ارزش‌های اخلاقی تولستوی مستقیم از زندگی شخصی خودش نشئت می‌گرفت. وقتی ازدواج موفقی داشت جنگ و صلح را نوشت؛ کتابی که زندگی خانوادگی را ارزش می‌گذاشت. بعد از آن‌که به مرحله‌ی بیزاری از سوفیا آندریونا رسید، و به خاطر مذموم بودن طلاق در جامعه یا شاید هم به خاطر پچ‌پچ دهاتی‌ها از جدایی طفره رفت، آنا کارنینا را نوشت و گناه ترک کردن کارنین را به گردن آنا انداخت. وقتی پیر شد و دیگر شوق و توان برقراری رابطه‌ی عاشقانه را نداشت، سونات کرویتسر را نوشت که غریزه‌ی جنسی را محکوم می‌کرد.»

شاید این جمع‌بندی خیلی جدی نبود، اما بیزاری آخماتووا از تولستوی جدی بود. آخماتووا او را خودخواه با غروری فراوان، دشمن عشق و آزادی می‌دانست. آخماتووا داستایفسکی را می‌پرستید (و مثل او از تورگنیف بدش می‌آمد) و بعد از او، کافکا («کافکا برای من و در مورد من می‌نوشت» این را سال ۱۹۶۵ در آکسفورد به من گفت ــ جویس و الیوت، که شاعرانی بی‌نظیرند، در مقایسه با این شاعر ژرف‌اندیش و حقیقت‌نویس مدرن، پایین‌تر قرار می‌گیرند). در مورد پوشکین این را گفت که همه‌چیز را می‌فهمید: «چه‌طور می‌توانست، چه‌طور می‌توانست این‌همه بداند؟ این جوان موفرفری در تزارسکویه سِلو، با یک جلد کتاب پارنی در زیر بغلش چه‌طور این‌همه می‌فهمید؟» بعد برای من یادداشتی را که در مورد شب‌های مصر پوشکین نوشته بود خواند و در مورد این غریبه‌ی رنگ‌پریده، شاعر پررمزورازی که در آن داستان پیشنهاد بداهه‌سرایی داد آن هم بر روی موضوعات تصادفی‌ای که به او می‌دادند. آخماتووا شک نداشت که آن هنرمند همان شاعر لهستانی آدام میتسکیویچ بوده؛ رابطه‌ی پوشکین با او متزلزل شد، موضوع لهستان باعث جدایی آن دو شد، اما پوشکین همیشه نابغه‌های زمان خود را می‌شناخت. بلوک هم همین‌طور بود، با آن چشم‌های مجنون و نبوغ بی‌نظیر، او هم می‌توانست بداهه‌سرایی بی‌نظیر باشد. آخماتووا گفت که بلوک، که خیلی تصادفی یک‌بار از شعر او تعریف کرده بود، هیچ‌وقت او را دوست نداشت، اما هر خانم معلم روسی در روسیه باور داشت، و هنوز هم باور دارند، که آن دو با هم در رابطه‌ی عاشقانه بوده‌اند، آخماتووا ادامه داد: «تاریخ ادبیات‌نویسان هم این موضوع را باور دارند، که احتمالاً این باور از شعر “دیدار با شاعر”[10] من می‌آید که سال ۱۹۱۴ به او تقدیم کرده بودم؛ و شاید هم دلیلش مرگ “شاه خاکستری‌چشم”[11] باشد که حدود ده سال پیش از مرگ بلوک نوشته بودم، البته اشعار دیگری هم بودند که او هیچ‌کدام از آن‌ها را دوست نمی‌داشت.» منظور آخماتووا شاعران آکمه‌ایسم بود، مهم‌تر از همه ماندلشتام، گومیلیوف و آخماتووا، به این لیست پاسترناک را هم باید اضافه کرد.

سپس آخماتووا از پاسترناک حرف زد؛ همان کسی که قلبش با او بود. گفت که وقتی پاسترناک حال‌وروز خوشی نداشت به دیدارش می‌آمد؛ پریشان و خسته، معمولاً بعد از یک درگیری عاشقانه و توفان احساسی، اما همسر پاسترناک زود متوجه می‌شد و دنبالش می‌آمد و او را به خانه می‌برد. پاسترناک و آخماتووا هر دو زود دلباخته می‌شدند. پاسترناک معمولاً گاه‌به‌گاه به آخماتووا اظهار عشق می‌کرد که هیچ‌وقت او را جدی نمی‌گرفت؛ این دو هرگز عاشق هم نبودند اما یکدیگر را می‌ستودند و بعد از مرگ مارینا تسوِتایِوا و ماندلشتام خود را تنها یافته بودند. فکر کردن به این موضوع که آن یکی زنده است و به کارش می‌رسد برای دیگری احساس آرامشی فوق‌العاده به همراه داشت؛ آن دو یکدیگر را نقد می‌کردند اما این اجازه را به کسی جز خودشان نمی‌دادند. آخماتووا تسوِتایِوا را تحسین می‌کرد: «مارینا شاعری از من بهتر است.» این را به من گفت؛ اما حالا که ماندلشتام و تسوِتایِوا رفته‌اند، او و پاسترناک انگار در بیابانی تنها مانده بودند، اگرچه مردان و زنان بی‌شماری در شوروی آن‌ها را دوست داشتند و در اطراف‌شان بودند، کسانی که شعرهای‌شان را از بر بودند، شعرها را می‌نوشتند، پخش می‌کردند و از بر می‌خواندند؛ این برای آن دو منبع شادمانی و غرور بود. اما باز هم در تبعید روزگار می‌گذراندند. پاسترناک آرزو داشت که به غرب برود، اما دوست نداشت که شانس برگشتن به وطن را از دست بدهد. آخماتووا به من گفت که نمی‌خواهد جایی برود و آماده است تا در وطن خود بمیرد، و مهم نبود چه وحشتی در انتظارش باشد؛ او هرگز از وطنش دست نمی‌کشید. هر دوی آن‌ها از جمله کسانی بودند که در مورد فرهنگ غنی هنری‌ای که بر غرب حاکم بود توهمات عجیب‌وغریبی داشتند؛ دنیایی طلایی و سرشار از زندگی خلاق، چیزی که هر دو آرزوی دیدارش را داشتند و می‌خواستند با آن ارتباط برقرار کنند.

با گذشت شب، آخماتووا بیش‌ازپیش شوق‌وشور پیدا کرد. او در مورد زندگی شخصی من سؤالاتی کرد. من هم راحت و با جزئیات همه‌چیز را برایش تعریف کردم، انگار او حق داشت که همه‌چیز را بداند. او هم با گفتن جزئیاتی شگفت‌انگیز از دوران کودکی‌اش در کنار دریای سیاه، ازدواجش با گومیلیوف و شیلیکو و پونین، روابطش با همراهان و دوستانش در روزگار جوانی، سن‌پترزبورگ قبل از وقوع اولین جنگ جهانی پاداش مرا داد. تنها با دانستن این چیزهاست که می‌توان توالی تصاویر و نمادها را، بازی نقاب‌ها، همه‌ی بالماسکه‌ی «شعر بدون قهرمان» را، با پژواک دون جیووانی و کمدیا دل آرته درک کرد. یک‌بار دیگر از سالومه آندرونیکوا (هالپرن)، از زیبایی، جذابیت و تیزهوشی او، از او که اجازه نمی‌داد شاعران درجه‌دو و درجه‌سه برایش شعری بگویند (شاعرانی که حالا درجه چهار هستند)، از غروب‌های کافه‌ی سگ ولگرد، اجرا در تئاتر آینه‌ی ناهموار؛ واکنش او در برابر رمزورازهای ساختگی سمبولیسم، با وجود این‌که شعرهای بودلر و ورلن و رمبو و ورهرین را از بر بود. ویاچسلاو ایوانف بی‌نهایت ممتاز و متمدن بود، مردی با‌ذوق و داوری بدون اشتباه بود، مردی که قوه‌ی انتقادی بسیار خوبی داشت، اما شعرش به چشم آخماتووا سرد و بی‌احساس بود. آندری بلی هم، چنین بود، در مورد بالمونت، واقعاً به‌ناحق تحقیر شد، البته او به طرز مضحکی شیک‌پوش و خود‌بزرگ‌بین بود، اما با‌استعداد هم بود؛ سولوگوب آدمی دمدمی‌مزاج اما اصیل و جالب بود؛ اما از همه‌ی این‌ها بزرگ‌تر اینوکِنتی آننسکی، مدیر سختکوش و سخت‌گیر تزارسکویه سِلو بود، او که بیش‌تر از هر کسی، حتی بیش‌تر از گومیلیوف شاگردش، به آخماتووا یاد داده بود، هم‌او که منتقدان و ویراستاران نادیده‌اش گرفته بودند، استادی بزرگ و فراموش‌شده: بدون او نه گومیلیوفی وجود داشت و نه ماندلشتامی، نه لوزینسکی، نه پاسترناک، و نه آخماتووا. آخماتووا به‌تفصیل در مورد موسیقی سخن گفت، در مورد بی‌نظیری و شکوه سه سونات آخر پیانو بتهوون، پاسترناک آن‌ها را بزرگ‌تر از کوارتت‌های منتشرشده‌ی بعد از مرگ بتهوون می‌دانست، و با او موافق بود. آخماتووا در این مورد بسیار با شوق و احساساتی حرف زد. شباهتی که پاسترناک بین باخ و شوپن ترسیم کرد به نظر آخماتووا عجیب و جذاب می‌‌آمد. آخماتووا در مورد موسیقی راحت‌تر با پاسترناک حرف می‌زد تا در مورد شعر.

در مورد تنهایی و انزوای خود، چه فرهنگی و چه شخصی، حرف زد. لنینگراد پس از جنگ برای او چیزی جز یک گورستان وسیع، قبرستان دوستانش نبود: مانند عواقب آتش‌سوزی جنگلی بود که چند درختِ زغالی‌شده ویرانی را بدتر نشان می‌دادند. او دوستان فداکاری داشت، لوزینسکی، ژیرمونسکی، خاردژیف، آردوفس، اولگا برگولس، لیدیا چوکوفسکایا، اما گرستاین (او نه از گارشین نامی برد و نه از نادژدا ماندلشتام؛ کسانی که در آن زمان از وجودشان بی‌خبر بودم). اما تاب تحمل‌آوری او نه به خاطر آن‌ها بلکه به خاطر ادبیات و تصاویر و خاطرات گذشته بود: سن‌پترزبورگ پوشکین؛ بایرون، پوشکین، موتزارت، دون ژوان مولیر، و پانارومای بزرگ رنسانس ایتالیا. او با ترجمه گذران زندگی می‌کرد. خواهش کرده بود که اجازه‌ی ترجمه‌ی نامه‌های روبنس را به او بدهند، و نه نامه‌های رومن رولان را، و بالاخره اجازه داده شده بود. آیا ترجمه‌ها را دیده بودم؟ پرسیدم که آیا رنسانس برای او یک گذشته‌ی تاریخی واقعی است که انسان‌های ناقص در آن‌جا زندگی می‌کنند یا تصویری از دنیای خیالی است؟ پاسخ داد که البته دومی درست است؛ تمام شعر و هنر برای او شکلی بود از، این‌جا عبارتی را که ماندلشتام استفاده کرده بود به کار برد، نوعی نوستالژی، اشتیاق به یک فرهنگ جهانی، همان‌طور که گوته و اشلگل تصور کرده بودند، از آن‌چه به هنر و اندیشه‌ی طبیعت تبدیل شده بود. عشق، مرگ، ناامیدی و شهادت، واقعیتی که نه تاریخی داشت و نه چیزی بیرون از خود. او باز هم از سن‌پترزبورگ قبل از انقلاب به عنوان شهری که او را شکل داده بود حرف زد. از شب‌های طولانیِ تاریکی گفت که پس از آن بر او سایه افکندند. بدون کوچک‌ترین حس ترحمی به خود، مانند شاهزاده‌خانمی غمگین و ناراحت، شاهزاده‌ای که دست کسی به او نمی‌رسد، با صدایی آرام و یکنواخت، با کلمات فصیح و تکان‌دهنده حرف‌هایش را زد.

تراژدی زندگی او خیلی ترسناک‌تر از آن بود که برایم تعریف کرده بودند، یادآوری آن‌ها هنوز برایم دردناک است. از او پرسیدم که آیا قصد ندارد از زندگی ادبی‌اش شرحی بنویسد؟ به من گفت که شعرهایش شرح زندگی ادبی او هستند، خصوصاً «شعر بدون قهرمان»؛ و بعد دوباره شعرش را برایم خواند. یک‌بار دیگر از او اجازه خواستم که «شعر بدون قهرمان» را بنویسم، اما پاسخ منفی داد. گفت‌وگوی ما که پیرامون زندگی خصوصی هر دوی‌مان و ادبیات و هنر بود تا فردای آن روز، نزدیک ظهر، به درازا کشید. بار دیگر که او را دیدم وقتی بود که می‌خواستم شوروی را به مقصد خانه ترک کنم و از مسیر لنینگراد و هلسینکی به انگلستان بازگردم. بعدازظهر پنجم ژانویه‌ی ۱۹۴۶ بود که برای خداحافظی با او به خانه‌اش رفتم، به من مجموعه‌شعرهایش را هدیه داد، به‌اضافه‌ی شعری که به‌تازگی گفته بود و در برگ اول کتاب برایم نوشته بود، آن شعر بعدها در مجموعه‌ی پنج‌گانه (در مجموعه‌ی کتاب هفتم) به عنوان دومین شعر قرار گرفت. متوجه شدم که این شعر را با الهام از نخستین دیدارمان نوشته بود. در مجموعه‌ی پنج‌گانه اشارات و تلمیح‌های دیگری به دیدارمان وجود داشت.

این اشارات را که خواندم، همان بار اول متوجه شدم، اما بعدها که ویکتور ژیرمونسکی، دوست نزدیک آخماتووا و محقق ادبی برجسته و یکی از ویراستاران کتاب او که بعدها در شوروی منتشر شد، یکی دو سال بعد از مرگ آخماتووا به آکسفورد آمد، متن را خواند و تصورات مرا به‌تفصیل تأیید کرد. او متن را با نویسنده خوانده بود. آخماتووا در مورد سه تقدیم‌نامه با او حرف زده بود، هم در مورد تاریخ و هم در مورد اهمیت آن‌ها، و نیز از «مهمانی از آینده»[12] هم چیزهایی گفته بود. ژیرمونسکی با شرمندگی برایم دلیل حذف شدن قسمت «مهمانی از آینده» را شرح داد که همه‌ی اهالی شوروی می‌دانستند در مورد من بوده و چاپ دولتی موافق حذف آن بوده. گرچه دلیل حذف آن را هم پیش‌ترها و هم امروز به‌خوبی می‌دانستم. ژیرمونسکی محققی دقیق و مردی شجاع بود که به خاطر اصولی که بر آن‌ها پای‌بند بود مورد اذیت فراوان قرار گرفت، از خودش ناراحت بود، چرا که نتوانسته دستورالعمل‌های آخماتووا را موبه‌مو اجرا کند، اما شرایط سیاسی به او این اجازه را نمی‌داد. سعی کردم قانعش کنم که اشکالی ندارد؛ درست بود که شعر آخماتووا به نوعی شرح‌حال‌نویسی زندگی خودش هم بود، بنابراین در مقایسه با شاعران دیگر نوع زندگی‌اش باید روشن شود تا شعرهایش به‌درستی فهمیده شوند، اما در هر صورت این واقعیت‌ها فراموش نمی‌شوند، و در کشورهای دیگری که چنین سانسورهایی موجود بوده حفظ کردن شعرها به طور شفاهی به یاری مردم آمده است. این سنت شفاهی ممکن است به اشکال متفاوتی گسترش یابد، احتمال این‌که افسانه و حکایات فرعی نیز به آن بپیوندد وجود دارد، اما او اگر می‌خواهد در این‌باره چیزی بنویسد باید به من یا شخص دیگری در غرب بسپارد که در صورت آرام شدن اوضاع سیاسی آن را منتشر کند. من شک دارم که او نصیحت مرا پذیرفته باشد، اما همچنان از کاستی‌های خودش در مقام یک ویراستار احساس خجالت می‌کرد، و مدام از من معذرت می‌خواست.

تأثیری که دیدارمان بر آخماتووا گذاشته شده بود از نظر من تا حد زیادی به این دلیل بود که بعد از جنگ جهانی اول، من دومین مهمان خارجی‌ای بودم که با او ملاقات کرده بودم. فکر کنم من تنها کسی بودم که از کشوری دور آمده بود و با زبان او سخن می‌گفت و توانسته بود برای او اخبار دنیایی را بیاورد که او مدت‌ها از آن بی‌اطلاع بود. به نظر می‌آمد که عقل، قدرت انتقاد و طنز او دوشادوش حس ششم و پیش‌گویی‌اش قدم برمی‌داشتند و واقعی بودند؛ به نظر می‌رسید که به چشم او یک پیش‌گو یا پیامبر بودم که سرنوشت مرا به سمت او کشانده بود، من برای او به نوعی نویددهنده‌ی آینده بودم که باعث شده بودم خلاقیتش دوباره آشکار شود.

در سفر بعدی‌ام به شوروی، در ۱۹۵۶، او را ملاقات نکردم. پاسترناک به من گفت که آنا مشتاق دیدار من است اما به خاطر پسرش که بعد از دیدار مجدد ما دوباره دستگیر شده بود و اندکی بعد هم آزاد شده بود، ترجیح می‌دهد از دیدار خارجی‌ها پرهیز کند، چرا که آنا هجوم وحشیانه‌ی حزب در ۱۹۴۵را نتیجه‌ی ملاقات ما می‌دانست. پاسترناک گفته بود که شک دارد که ملاقات ما باعث دستگیری پسر آخماتووا شده باشد اما چون خود آخماتووا به این موضوع حساس شده بود، برای او بهتر بود که از ملاقات‌های تهدیدآمیز دوری کند؛ او نمی‌توانست مرا ببیند، اما می‌خواست با من تلفنی حرف بزند، تلفن امن بود چون تمام مکالمات آن روزها شنود می‌شد، مثل مکالمات پاسترناک. پاسترناک به او گفته بود وقتی که در مسکو بوده با من و همسرم ملاقات کرده بود، و به نظر او همسر من زن دلپذیری است، و به آخماتووا گفته بود که متأسف است که نتوانسته او هم همسر مرا ببیند. آنا آندریونا مدت زیادی در مسکو نمی‌ماند و من می‌بایست خیلی زود به او تلفن می‌کردم.

از من پرسید: «کجا زندگی می‌کنی؟» گفتم: «در سفارت انگلستان.» گفت: «از تلفن آن‌جا زنگ نزن، از تلفن عمومی استفاده کن، حتی از تلفن من هم استفاده نکن.»

روز بعد به آخماتووا زنگ زدم. «بله، پاسترناک به من گفت که شما با همسرتان در مسکو بودید. نمی‌توانم شما را ببینم، دلایلش را هم خودتان خوب می‌دانید. چه مدت است که ازدواج کرده‌اید؟» گفتم: «خیلی وقت نیست.» پرسید: «دقیقاً کی ازدواج کردید؟» «فوریه‌ی امسال.» «همسرتان انگلیسی است یا امریکایی؟» «هیچ‌کدام، روسی و فرانسوی است.» «متوجه شدم.» سکوتی برقرار شد. «متأسفم که نمی‌توانیم همدیگر را ببینیم، پاسترناک می‌گفت که همسرتان زن دلربایی است.» سکوت طولانی دیگری برقرار شد. «مجموعه‌شعر کُره‌ای‌ای را که ترجمه کرده‌ام دیده‌اید؟ با مقدمه‌ای از سورکوف؟ می‌توانید حدس بزنید که من چه‌قدر کُره‌ای می‌دانم ــ مجموعه‌شعری که من گلچینش نکرده بودم. باید برای‌تان بفرستم.»

بعد از آن چیزهایی از خود به عنوان نویسنده‌ای که محکوم شده بود برایم شرح داد: روی گرداندن آن‌هایی که همیشه از آن‌ها به عنوان دوستانی وفادار یاد می‌کرد، از اصالت و نجابت دیگران حرف زد، او دوباره آثار چخوف را مطالعه می‌کرد با این‌که زمانی به‌شدت او را محکوم کرده بود، و به نظرش دست‌کم در کتاب اتاق شماره‌ی شش[13]، چخوف حال او را به تصویر کشیده بود، او و خیلی‌های دیگر را. «پاسترناک (همیشه وقتی با من از او حرف می‌زد او را به همین نام صدا می‌زد، این رسمی بود از قدیم که کسی او را باریس لئونیدوویچ صدا نزند) برایت توضیح خواهد داد که چرا نمی‌توانم تو را ببینم: پاسترناک هم روزهای سختی را پشت‌سر گذاشته، اما نه به اندازه‌ی من دشوار، چه کسی می‌داند، شاید باز هم همدیگر را توی همین زندگی ببینیم. دوباره به من تلفن می‌کنید؟» قول دادم که باز هم به او زنگ بزنم، اما وقتی که زنگ زدم به من گفتند که از مسکو رفته است، و پاسترناک توصیه کرد که به‌هیچ‌عنوان به او در لنینگراد تلفن نکنم.

وقتی که در ۱۹۶۵ در آکسفورد همدیگر را ملاقات کردیم، آخماتووا برایم تعریف کرد که مأموران حکومتی به او حمله کرده بودند. گفت که استالین شخصاً خیلی از دست او عصبانی شده که نویسنده‌ای غیرسیاسی با آثاری اندک، که امنیت امروز خود را تا حد زیادی مدیون این بود که در سال‌های اولیه‌ی انقلاب، قبل از نبردهای فرهنگی که اغلب به زندان یا اعدام ختم می‌شد، نسبتاً نادیده گرفته شده بود، و مرتکب گناه دیدار یک خارجی بدون گرفتن حکم رسمی شده بود، یک خارجی معمولی را هم ندیده بود، بلکه ملاقات او با یک کارمند از دولتی سرمایه‌دار بوده است. (این‌طور گفته شده که) او گفته بوده: «خب، راهبه‌ی ما حالا با جاسوس‌های خارجی زدوبند دارد.» و بعد از آن اهانت‌هایی کرده که آخماتووا دیگر نمی‌توانست بر زبان بیاورد. این حقیقت که من هرگز با هیچ سازمان اطلاعاتی‌ای همکاری نداشته بودم حرف نامربوطی بود: همه‌ی کارمندان و سفرای وزارت خارجه‌ی کشورهای دیگر از نظر استالین جاسوس بودند. آخماتووا ادامه داد: «البته پیرمرد واقعاً عقلش را از دست داده بود، یکی از آن کسانی که خشم او را نسبت به من دیده بودند به من گفت که شک ندارد که آن مرد واقعاً روان‌پریش شده بود.» ششم ژانویه‌ی ۱۹۴۶ بود که من لنینگراد را ترک کردم، چندتا سرباز با لباس فرم بیرون در خانه‌ی او، درست پایین راه‌پله‌ها، ایستاده بودند و میکروفونی در سقف اتاق او جاسازی شده بود، احتمالاً برای این بود که او را بترسانند، و کم‌تر دلیل اطلاعاتی و جاسوسی داشت. آخماتووا می‌دانست که محکوم شده، اگرچه چند ماه بعد تحریم رسمی او و زوشچنکو از طرف ژدانف ابلاغ شد، اما او همه‌ی این چیزها را گذاشته بود به حساب روان‌پریشی و بدبینی استالین. وقتی در آکسفورد در مورد این روزها حرف زد به من گفت که از نظر او دیدار ما ــ من و او ــ باعث ایجاد آغاز جنگ سرد شده بود و مسیر تاریخ را به تغییر کشانده بود. دقیقاً منظورش همین بود؛ همان‌طور که آماندا هایت در کتاب زیارت شاعرانه[14] این را ذکر کرده بود که آخماتووا خودش و مرا شخصیت‌های تاریخی‌ای می‌دانست که سرنوشت برگزیده بود تا کشمکشی کیهانی را آغاز کند (این معنا خیلی واضح در یکی از اشعار او آمده است. «شعر بدون قهرمان» در قسمت سومین تقدیم‌نامه خط چهارم تا ششم را بخوانید). نمی‌توانستم در این زمینه اعتراضی کنم که شاید، حتی اگر واقعیت خشم استالین و پیامدهای احتمالی آن را هم در نظر بگیریم، دارد بیش‌ازاندازه به این مسئله بها می‌دهد و تأثیر ملاقات ما بر سرنوشت جهان توهین به تصویر تراژیک او از خود به عنوان کاساندرا است، در واقع توهین به بینش تاریخی و متافیزیکی که بخش زیادی از شعر او را نشان می‌دهد. بنابراین در این مقوله سکوت کردم.

بعد در مورد سفرش به ایتالیا در سال گذشته برایم حرف زد، وقتی که جایزه‌ی ادبی تائورمینا را دریافت کرده بود. در بازگشت به من گفت که پلیس مخفی شوروی به دیدارش آمده بود و از او در مورد تأثیری که رم بر او گذاشته بود سؤالاتی کرده بودند: آیا او با نگرش ضدشوروی از جانب نویسندگان مواجه شده بود؟ آیا مهاجران روس را دیده بود؟ در پاسخ‌شان گفته بود که به نظر او رم شهری است که هنوز مسیحیت و کفر در آن در حال جنگ هستند. پرسیده بودند: «چه جنگی؟» «آیا امریکا هم درگیر این جنگ بود؟» چه جوابی باید می‌داد وقتی آن‌ها این سؤال را در مورد انگلستان هم می‌کردند؟ در مورد لندن؟ در مورد آکسفورد؟ آیا شاعری که همراه او در تئاتر شلدونین تقدیر شده بود سابقه‌ی سیاسی هم داشته؟ بقیه‌ی تقدیرشدگان چه‌طور؟ آیا برای او بهترین گزینه این نبود که از ظرف نگه‌داری آب مقدس باشکوهی که تزار الکساندر اول به کالج مترون هدیه داده بود حرف بزند؛ همان که او در مراسم بزرگداشت خود در پایان جنگ‌های ناپلئونی به کالج مترون هدیه کرده بود؟ او یک زن روس بود و در آخر به روسیه بازمی‌گشت، و مهم نبود که در روسیه چه اتفاقی انتظارش را می‌کشید. رژیم شوروی هر چه بود، رژیمی بود که در مملکتش حکم‌فرمایی می‌کرد: با آن می‌بایست زندگی می‌کرد و می‌مرد، روس بودن همین معنا را می‌دهد.

صحبت‌مان به ادبیات روسیه کشیده شد. او گفت که مصیبت‌های تمام‌نشدنی کشور روسیه در طول دوران زندگی او باعث خلق شعری عمیق و زیبا شد که از دهه‌ی سی تابه‌حال بیش‌تر آن به چاپ نرسیده. او گفت که ترجیح می‌دهد از شاعران معاصری که کارهای‌شان در اتحاد جماهیر شوروی چاپ می‌شد حرفی نزند. یکی از همان شاعران که اتفاقاً در انگلستان بود برایش تلگرافی فرستاد و دکترای افتخاری او را در آکسفورد تبریک گفت. آن‌جا بودم وقتی که تلگرام رسید، آن را خواند و با عصبانیت آن را در سطل زباله پرتاب کرد. «همه‌ی این‌ها راهزن‌اند، فاحشه‌هایی که استعدادشان را هدر داده‌اند و از تشویق عامه بهره می‌برند. اثری که مایاکوفسکی بر آن‌ها داشته ترسناک بوده.» بعد ادامه داد که مایاکوفسکی نابغه بوده، شاعر بزرگی نبود اما بدعت‌گذارِ ادبیِ خوبی بوده، تروریستی که با بمب‌هایش ساختارهای قدیمی را از بین برد، شخصیت بزرگی که خلق‌وخویش از استعدادش پیشی گرفت ــ او ویرانگر بود، ویرانگر همه‌چیز. که البته این ویرانی سزاوار بود. مایاکوفسکی با صدای بلند فریاد می‌کشید، البته برای او چنین چیزی طبیعی بود، در این مورد کاری از دستش برنمی‌آمد: مقلدان او ــ این‌جا آخماتووا چند شاعر در قید حیات را نام برد ــ رفتار او را مثل ژانر ادبی سرلوحه قرار دادند و در حقیقت آن‌ها سخنورانی بودند که استعداد تئاتری داشتند و جرقه‌ای از شعر واقعی در آن‌ها نبود، سخن‌دانانی که استعدادشان تولید کلمات بی‌محتوا بود، و مردم روسیه هم عادت کرده بودند که این «سخن‌به‌گزاف‌گویان» بر سرشان فریاد بکشند.

تنها شاعر زنده‌ی نسل گذشته که آخماتووا از او به‌خوبی یاد می‌کرد ماریا پتروویچ بود؛ اما اعتقاد داشت که شاعران جوان بسیار خوبی در شوروی هستند که یکی از آن‌ها جوزف برادسکی است، شاگرد خودش که بخشی از اشعارش چاپ شده بود ــ شاعری نجیب که به او بی‌توجهی می‌شد. شاعران بااستعداد دیگری هم بودند، اما نام‌شان برایم مهم نیست، شاعرانی که شعرشان قرار نبود چاپ شود و وجودشان گواهی بر زندگی زوال‌ناپذیر تخیل در روسیه بود. آخماتووا گفت: «آن‌ها ما را تحت‌الشعاع قرار می‌دهند، باور کن! پاسترناک، من، ماندلشتام و تسوِتایِوا همه‌ی ما در پایان یک دوره‌ی طولانی از زمان هستیم که از قرن نوزدهم آغاز شده بود. من و دوستانم تفکرمان این است که با زبان شعر قرن بیستم سخن گفتیم، اما این شاعران جدید شعر تازه‌ای را بنیان می‌گذارند ــ اکنون پشت میله‌های زندان‌اند، اما فرار خواهند کرد و دنیا را تحت‌تأثیر قرار خواهند داد.» در مورد این مقوله مدتی طولانی با لحنی پیش‌گویانه سخن گفت، بعد باز هم صحبت را به مایاکوفسکی کشید که چگونه ناامید و افسرده شد و دوستانش به او خیانت کردند، اما برای مدتی صدای راستین و شیپور مردم قومش بود، هر چند برای دیگران مبدل به سرمشقی هولناک شد، آنا شخصاً چیزی به مایاکوفسکی بدهکار نبود، اما خود را بدهکار آننسکی می‌دانست، خالص‌ترین و پاک‌ترین شاعری که از بگومگوهای سیاسی به دور بود، و مجلات آوانگارد او را فراموش کرده بودند و مرگش خوشبختانه در بهترین زمان اتفاق افتاد. وقتی زنده بود آن‌قدرها موردتوجه نبود و آثارش خوانندگان زیادی نداشت، اما انگار سرنوشت شاعران بزرگ این است ــ نسل جدید نسبت به نسل آخماتووا، بر طبق گفته‌ی او، بسیار حساس‌تر در مورد شعر رفتار می‌کردند: واقعاً چه کسی اهمیت می‌داد؟ در ۱۹۱۰چه کسی واقعاً نگران حال بلوک یا بلی یا ویاچسلاو ایوانف[15] بود؟ یا اصلاً چه کسی نگران او یا شاعران انجمن بود؟ اما امروز جوانان شعر حفظ می‌کنند ــ او هنوز نامه‌هایی از جوانان دریافت می‌کرد، بسیاری از آن نامه‌ها از طرف دختران جوان ساده‌دل و عاشق بود، اما تعداد زیاد نامه‌ها قطعاً نشان‌دهنده‌ی چیزی بود. پاسترناک نامه‌های بیش‌تری دریافت می‌کرد و واقعاً از دیدن نامه‌ها به وجد می‌آمد. آیا من دوست او، اولگا ایوانسکایا، را دیده بودم؟ نه. او همسر و معشوقه‌ی پاسترناک، زینیدا، را به یک اندازه غیرقابل‌تحمل می‌دانست، اما باریس لئونیدوویچ، پاسترناک، شاعری جادوگر بود، سحر می‌دانست، یکی از بزرگ‌ترین شاعران روسیه: هر جمله‌ای که می‌نوشت، چه نظم و چه نثر، با زبانی اصیل سخن می‌گفت، متفاوت با هر کس دیگری که تابه‌حال شنیده بود. بلوک و پاسترناک شاعرانی آسمانی بودند؛ نه شاعران فرانسوی، نه انگلیسی، نه والری، نه الیوت قابل‌مقایسه با آن‌ها نبودند ــ بودلر، شلی، لئوپاردی از گروه شاعرانی هستند که می‌توانند با آن‌ها هم‌قیاس شوند؛ مانند تمام شاعران بزرگ، آن‌ها هم برای درک کیفیت کار دیگران شم کمی دارند ــ پاسترناک اغلب منتقدان درجه‌دوم را تقدیر می‌کرد که می‌توانند استعدادهای پنهان را کشف کنند و تمام شاعرانِ کم‌استعداد را تشویق کنند ــ نویسندگانی نجیب اما بی‌استعداد ــ پاسترناک شم اساطیری از تاریخ داشت که در آن آدم‌های کاملاً بی‌ارزش گاهی نقش‌های مهم و اسرارآمیزی در تاریخ داشتند، مثل ایوگراف در دکتر ژیواگو (آخماتووا به‌شدت این تئوری را رد می‌کرد که الگوی رمزآلود ایوگراف موردتقلید استالین بوده، به نظر او این ماجرا کاملاً غیرممکن بود). پاسترناک واقعاً آثار نویسندگان معاصر را، که خود را آماده‌ی تقدیر و تعریف از آن‌ها می‌کرد، مطالعه نمی‌کرد ــ نه باگاریتسکی نه آسیو یا ماریا پتروویچ، نه حتی ماندلشتام (که از او در مقام انسان یا شاعر چندان خوشش نمی‌آمد، اگرچه هر کاری که از دستش برآمد در موقع گرفتاری او برایش انجام داد). او حتی کارهای آخماتووا را هم نمی‌خواند ــ پاسترناک برای آخماتووا نامه‌های زیبایی در مورد شعرش می‌نوشت، اما نامه‌ها در مورد خودش بود نه او، آخماتووا می‌دانست که نامه‌ها فقط خیال‌پردازی‌هایی هستند که ربطی به شعر او ندارند: «شاید تمام شاعران بزرگ همین‌طور باشند.»

تعریف‌وتمجیدهای پاسترناک به هر شاعری گفته می‌شد از شنیدنش خشنود می‌شد، اما به نوعی توهم‌زا بود؛ او بخشنده‌ای سخاوتمند بود اما واقعاً علاقه‌ای به کار دیگران نداشت؛ البته به شکسپیر، گوته، شاعران فرانسوی سمبولیست، ریلکه، شاید هم پروست علاقه‌مند بود، اما «در مورد هیچ‌یک از ما چنین احساسی نداشت». او گفت که هر روز از زندگی‌اش دلتنگ پاسترناک می‌شود، آن‌ها هرگز عاشق همدیگر نبودند اما عمیقاً به هم مهر می‌ورزیدند و این موضوع باعث عصبانیت همسر پاسترناک شده بود. او سپس از سال‌های «تهی» صحبت کرد که در طی آن سال‌ها به دستور دولتمردان شوروی او را به حساب نمی‌آوردند، از اواسط دهه‌ی بیست تا اواخر دهه‌ی سی؛ گفت که وقتی کاری ترجمه نمی‌کرد، اشعار شاعران روسی را می‌خواند: پوشکین که جزء لاینفک فهرست کتاب‌هایی بود که مطالعه می‌کرد، و همچنین اودویفسکی، لرمانتوف، باراتینسکی را هم می‌خواند. به نظر او پاییز، اثر باراتینسکی، نشانه‌ای از نبوغ او بوده؛ او اخیراً از ولیمیر خلبینخوف دیوانه و فریبنده هم چیزهایی خوانده بود.

از او پرسیدم آیا هرگز «شعر بدون قهرمان» را حاشیه‌نویسی می‌کند: این اشارات ممکن است برای کسانی که نمی‌دانند چه زندگی‌ای پشت این کلمات پنهان است نامفهوم باشد. آیا او می‌خواست خوانندگانش چیزی از شعرش متوجه نشوند؟ او پاسخ داد وقتی کسانی که دنیایی را که او در مورد آن صحبت می‌کند می‌شناسند، پیری یا مرگ آن‌ها را فرامی‌گیرد، شعر نیز خواهد مرد. آن شعر با او و با قرنی که او در آن می‌زیست دفن خواهد شد. شعر نه برای ابدیت نوشته شده، و نه برای آیندگان: تنها گذشته برای شاعران اهمیت داشته، خصوصاً دوران کودکی، آن هم به دلیل احساساتی که می‌خواستند بازیابی‌اش کنند، احساساتی که به خاطرش دست به قلم ببرند، دوباره بسازند و احیا کنند. پیش‌گویی، سرودهای آینده، حتی رساله‌ی بزرگ پوشکین خطاب به چادایف، نوعی بلاغت تهذیب‌آمیز است که حاصل نگرش‌های بزرگ است، نگاه شاعر به آینده‌ای با نوری به‌غایت اندک، این همان چیزی بود که آخماتووا بیهوده می‌شمردش.

او گفت که می‌داند چیزی از عمرش باقی نمانده: پزشکان به او گفته بودند که قلب او ضعیف است، او صبورانه مرگ را انتظار می‌کشید؛ از فکر این‌که مورد ترحم واقع شود بیزار بود؛ او با وحشت بیگانه نبود و عمق اندوه را می‌دانست و از دوستانش قول گرفته بود که کمرنگ‌ترین درخشش ترحم اگر خود را نشان داد، سرکوبش کنند. بعضی از دوستانش تسلیم احساس ترحم شده بودند و آخماتووا از آن‌ها جدا شده بود. نفرت، توهین، تحقیر و سوءتفاهم را می‌توانست تحمل کند اما اگر با ترحم آمیخته شده بود، نمی‌توانست آن را تاب بیاورد. آیا من به شرافتم سوگند می‌خورم که نسبت به او بی‌ترحم باشم؟ بله، قول دادم و سر قولم ایستادم. غرورش بسیار باصلابت بود.

سپس از ملاقات با کورنی چاکوفسکی حرف زد. در طول جنگ هر دو به ازبکستان فرستاده شده بودند. احساساتش نسبت به آن مرد مبهم بود: به او به عنوان یک مرد فوق‌العاده و با هوشِ ادبی فراوان احترام می‌گذاشت و همیشه صداقت و استقلال او را تحسین می‌کرد، اما نگاه خونسردانه و شکاک او را دوست نداشت و از ذوق و سلیقه‌اش برای رمان‌های پوپولیستی روسی و ادبیات متعهد قرن نوزدهم بدش می‌آمد. این موضوع و نیز کنایه‌های غیردوستانه‌ای که در دهه‌ی ۱۹۲۰ در مورد او بیان کرده بود بین آن دو شکاف ایجاد کرد. اما اکنون همه‌ی آن‌ها به عنوان قربانیان استبداد استالین با هم متحد شده بودند. آخماتووا گفت که در سفر به تاشکند با او مهربان شده بود و قصد داشت او را برای گناهانش ببخشد که ناگهان گفته بود: «آه آنا آندریونا، آن دوران دهه‌ی بیست چه باشکوه بود، چه دوران شگفت‌انگیزی در ادبیات و فرهنگ روسیه داشتیم! گورکی، مایاکوفسکی، آلشا تولستوی جوان، چه سرزنده بودیم!» بخششی که آنا قرار بود ارزانی او کند از او پس گرفته شده بود.

آخماتووا برخلاف بازماندگان سال‌های پرآشوب پس از انقلاب با انزجار عمیق به آن آغاز نگاه می‌کرد؛ برای او این یک هرج‌ومرج درهم و برهمِ بوهمینی بود، آغاز آن ابتذال زندگی فرهنگی در شوروی که هنرمندان واقعی را به پناهگاه‌های ضدبمب فرستاده بود؛ جایی که اگر از آن‌جا بیرون می‌آمدند برای سلاخی بود.

آنا آندریونا وقتی که در مورد زندگی شخصی‌اش با من حرف می‌زد، چهره‌ای بی‌تفاوت به خود گرفته بود، انگارنه‌انگار از خودش می‌گوید، اما با این‌همه طرز رفتار و کلامش نمی‌توانست به طور کامل اعتقادات پرشور و قضاوت‌های اخلاقی را پنهان کند. حرف‌ها و گفته‌های او در مورد شخصیت و اعمال دیگران ناشی از بینش دقیق او از آدم‌ها و موقعیت‌ها بود، او در این زمینه دوستانش را مستثنی نکرد، او با لجاجت انگیزه‌ها و مقاصدی را به دیگران نسبت می‌داد؛ خصوصاً وقتی چیزی مربوط به خودش می‌شد، و حتی برای من، که اغلب حقایق را نمی‌دانستم، غیرقابل‌قبول بود و گاهی خیالی به نظر می‌رسید، اما این احتمال هم وجود داشت که این ناباوری من به دلیل نشناختن شخصیت غیرمنطقی و هوس‌باز استالین بوده باشد، که باعث می‌شد چه آن موقع و چه امروز هم نتوان فهمید چه چیزی را می‌شد باور کرد و چه چیزی را نه. به نظرم آمد که آخماتووا براساس فرضیه‌هایی که به شکل جزمی در نظر گرفته شده بود نظریه‌ها و فرضیه‌هایی را ساخت که به‌وضوح مطرح‌شان کرد. اعتقاد تزلزل‌ناپذیر او مبنی بر این‌که ملاقات ما پیامدهای تاریخیِ جدی داشته است، نمونه‌ای از این عقاید راسخ بود. او همچنین معتقد بود که استالین دستور داده است که او را به‌آرامی مسموم کنند، بعد اضافه می‌‌کرد که با این حرف ماندلشتام که می‌گفته غذای اردوگاه مسموم بوده موافق است. این‌که گئورکی ایوانفِ شاعر که آخماتووا او را متهم کرد که پس از مهاجرت شروع به نوشتن خاطرات دروغ کرده، زمانی جاسوس پلیس در دولت تزاری بوده است. این‌که نکراسوفِ شاعر در قرن نوزدهم یک کارگزار دولتی بوده، و اینوکِنتی آننسکی را دشمنانش به قتل رسانده بودند. همه‌ی این باورها که در واقع هیچ پایه‌ی ظاهری‌ای نداشتند، این چیزها تصورات شهودی بودند اما بی‌معنی نبودند، خیال محض نبودند. آن‌ها عناصری از یک تصویر منسجم از زندگی و سرنوشت خود و ملتش بودند، از موضوعات محوری که پاسترناک می‌خواست با استالین گفت‌وگو کند. آخماتووا خیال‌اندیش نبود، او واقعیت را به کمال درمی‌یافت. او صحنه‌ی ادبی و اجتماعی سن‌پترزبورگ و نقش خود را در آن قبل از جنگ جهانی اول با رئالیسم تند و هوشیار توصیف کرد و آن را کاملاً معتبر می‌دانست. خود را سرزنش می‌کنم، به دلیل عدم ثبت دیدگاه‌های آخماتووا در مورد افراد، حرکات و مشکلات آن‌ها.

آخماتووا در زمانه‌ی دهشتناکی زندگی می‌کرد که طبق روایت نادژدا ماندلشتام در آن دوره چون قهرمانان رفتار می‌کرد. این را تمام شواهد موجود تأیید می‌کند. او نه در ملأ عام و نه در خلوت و برای من، حتی یک کلمه علیه رژیم شوروی بر زبان نیاورد: اما تمام زندگی او چیزی بود که هرتسن زمانی آن را وضعیت ادبیات در روسیه توصیف کرد: یک کیفرخواست بدون وقفه در مورد واقعیت روسیه. تا آن‌جا که من می‌دانم، ستایش فراگیر نام او در اتحاد جماهیر شوروی، هم به عنوان یک هنرمند و هم به عنوان یک انسان تسلیم‌ناپذیر، همانند نداشته است. افسانه‌ی زندگی او و مقاومت انفعالی تسلیم‌ناپذیر او در مقابل چیزی که برای خود و کشورش بی‌ارزش می‌دانست، او را نه‌تنها در ادبیات روسیه بلکه در تاریخ روسیه در قرن ما بدل به شخصیتی ماندگار کرده است (درست همان‌طور که بلینسکی در مورد هرتسن می‌گفت).

برای بازگشت به نقطه‌ی شروع این روایت: در یک گزارش محرمانه برای وزارت امور خارجه‌ که در 1945 نوشته شده، من نوشتم که صرف‌نظر از دلیل آن ــ چه خلوص ذاتی ذائقه بوده باشد چه فقدان ادبیات بد یا سطحی برای نابودی آن ــ این واقعیت بود که در زمان ما احتمالاً هیچ کشوری به‌جز روسیه وجود نداشت که در آن شعرهای کهنه و جدید به این مقدار فروخته می‌شد و آن‌قدر مشتاق و خواننده داشت و نمی‌توان کتمان کرد که برای منتقدان و شاعران انگیزه‌بخش خواهد بود. گفتم که این امر باعث ایجاد جامعه‌ای شده است که موجب غبطه خوردن رمان‌نویسان، شاعران و نمایش‌نامه‌نویسان غربی شده است. به طوری که اگر با نزول معجزه‌ای کنترل سیاسی در رأس آن کاهش بیابد و آزادی بیان هنریِ بیش‌تر مجاز شود، دلیلی نمی‌بینم که هنر خلاقانه و باشکوه بار دیگر به بهار زندگی سلام نگوید. آن هم جامعه‌ای که آن‌قدر سرزنده است که می‌تواند اشتباهات، پوچی‌ها، جنایات و بلاهایی را تحمل کند که برای فرهنگی کم‌رمق‌تر ترسناک است. و این‌که تضاد میان میل به هر چیزی که نشانه‌های حیات را در خود دارد و آن آثار پوچی را که بیش‌تر نویسندگان و آهنگسازان در کارشان دارند شاید برجسته‌ترین پدیده‌ی فرهنگ شوری امروز است.

این را در ۱۹۴۵ نوشتم اما هنوز به نظر مناسب است؛ سحرهای کاذب فراوانی از مشرق سر برآورده اما خورشید هنوز برای روشنفکران روسی طلوع نکرده است. حتی منفورترین استبدادها هم گاهی ناخواسته از بهترین‌ها در مقابل فساد محافظت می‌کنند و به شکل قهرمانانه‌ای دفاع از ارزش‌ها را ترویج می‌کنند. در روسیه این امر در همه‌ی رژیم‌ها معمولاً با یک حس مضحک و اغلب ظریف ترکیب شده است که در کل حوزه‌ی ادبیات روسیه، گاه در قلب دلخراش‌ترین صفحات کتاب‌های گوگول و داستایفسکی یافت می‌شود، و چیزی مستقیم، خودانگیخته، غیرقابل‌مهار، متفاوت از شوخ‌طبعی و طنز و سرگرمی‌های به‌دقت ساخته‌شده در غرب دارد. حرفم را ادامه دادم که این ویژگی نویسندگان روسی، حتی خادمان وفادار رژیم، در زمانی که کمی از قالب دفاعی خود بیرون می‌آمدند بود که باعث جذابیت‌شان در چشم بازدیدکنندگان خارجی شد. این موضوع به نظر من امروز هم همان‌قدر صادق است.

 

[1]. Dublin Review

 

[2]. منظورش دانشکده‌اش در آکسفورد است.

 

[3]. Compassion

 

[4]. Nadezhda Mandelstam, Hope Abandoned, trans. Max Hayward (London, 1974), p. 88.

 

[5]. Don Juan

 

[6]. From Six Books

 

[7]. Peter the First

 

[8]. قومی ترک و نیمه‌کوچ‌نشین بودند. ـ م.

 

[9]. در سخنرانی سال ۱۹۲۳ بوریس آیخنباوم منتشر شد، برای توصیف نقش‌های اروتیک و مذهبی در شعر اولیه‌ی آخماتووا، وی از چنین عبارتی در زمینه‌ای بسیار متفاوت استفاده کرده بود. و در ۱۹۳۰ همین عبارت را به صورت مسخره در مقاله‌ای خصومت‌آمیز در مورد شاعر زن در دایرة‌المعارف شوروی راه پیدا کرد و از آن‌جا به دایره‌ی ملعون‌ لغات ژدانوف وارد شد.

 

[10]. Visit to the Poet

 

[11]. The Gray-Eyed King

 

[12]. Guest from the Future

 

[13]. Ward Six

 

[14]. Amanda Haight, Anna Akhmatova: A Poetic Pilgrimage (Oxford, 1976), p. 146.

 

[15]. دختر پادشاه تروآ که پیش‌گو بود و مردم را از پذیرش اسب چوبی منع کرد اما به او گفتند که دیوانه است و او را از خود راندند. ـ م.

 

ارسال نظر
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)