
مصاحبهی دموکراسی ناو با عابد سلامه و ناتان ترال (بخش اول)
کتاب «یک روز از زندگی عابد سلامه» گزارشی دقیق از زندگی مردم فلسطین در کرانهی باختری تحت اشغال اسرائیل ارائه میدهد. داستان دردناک پدری فلسطینی را روایت میکند که پسر پنجسالهاش در تصادف اتوبوس مدرسه جان خود را از دست میدهد.
ترجمهی ناهید صفایی
ناتان ترال در سال 2024 برندهی جایزهی پولیتزر در بخش آثار غیرداستانی برای کتاب یک روز از زندگی عابد سلامه شد. نشریاتی چون نیویورکر، اکونومیست، تایم، نیو ریپابلیک، و فایننشال تایمز این کتاب را یکی از بهترین کتابهای سال معرفی کردهاند. ترال نویسندهای است که مقالات او دربارهی اسرائیل و فلسطین در نشریات معتبر منتشر شده است. برنامهی خبری دموکراسی ناو[1] برنامهی جهانی مستقلی است که در بستر رادیو، تلویزیون و اینترنت پخش میشود. این برنامه از سال 1996 آغاز شده است و دفتر مرکزی آن در شهر نیویورک امریکا قرار دارد. مجریان این برنامه روزنامهنگاران تحقیقی امی گودمن، خوان گونزالس و نرمین شایک، هستند. این برنامه به طور عمده شامل گزارشهای تحقیقی، جنبشهای اجتماعی و تحلیلهای سیاسی مترقی است.
امی گودمن با ناتان ترال، نویسندهی کتاب یک روز از زندگی عابد سلامه، و عابد سلامه پدر میلاد سلامه، پسربچهای که در سانحهی اتوبوس جان خود را از دست داد، مصاحبه کرده است. این مصاحبه در تاریخ پنجم اکتبر 2023 پخش شده است. بخش اول این مصاحبه را میخوانید:
امی گودمن: عابد سلامه در عناتا زندگی میکند که از سه طرف با دیواری به ارتفاع هشت متر محصور شده؛ دیواری که به «دیوار آپارتاید» معروف است. در فوریهی 2012 فاجعهای زندگی عابد را زیرورو کرد. پسر پنجسالهاش، میلاد، وقتی از طرف مدرسه به اردوی تفریحی میرفت، دچار سانحه شد. جستوجوی عابد در روز سانحه برای خبر گرفتن از پسرش با مانع روبهرو شد، چرا که عابد در آن سوی دیوار آپارتاید زندگی میکرد. او گذرنامهی عبور از دیوار و رفتن به بیتالمقدس را نداشت.
ناتان ترال، که او هم ساکن بیتالمقدس است، در مقالهای برای نیویورکر شرح این ماجرا را نوشت... خوان گونزالس و من با عابد و ناتان ترال مصاحبه کردیم...
ناتان ترال: میدونید؟ این اتفاق وحشتناکترین کابوس و بدترین تراژدی تحت هر شرایطی است. اما این سانحه از آن روی بدترینِ بدترینهاست که در جادهای اتفاق افتاده که تحت کنترل اسرائیل است و گشتهای آن را پلیس اسرائیل تشکیل میدهند. در آن سوی دیوار حائل، دیوار بتونی هشتمتری، دههاهزار فلسطینی اهل بیتالمقدس زندگی میکنند، کسانی که در بیتالمقدس به دنیا آمدهاند، بزرگ شدهاند، ساکن همان شهرند، اما به خاطر هویت قومی خود از شهر جدا نگه داشته شدهاند. این مردم در همان شهری زندگی میکنند که من در آن به سر میبرم، ولی در جهانی کاملاً متفاوت. تمام پدران و مادران بچههایی که در اتوبوس بودند در گتویی دیوارکشیشده زندگی میکردند. این محله از سه طرف با دیوار حائل محصور است و طرف چهارم با دیواری متفاوت که در میانهی یک جادهی اختصاصی کشیده شده است، معروف به «جادهی آپارتاید». داخل این گتوی دیوارکشیشده، که درست زیر محوطههای شیک و آراستهی یکی از معتبرترین دانشگاههای اسرائیل قرار دارد، میتوان از دانشگاه به طرف پایین نگاه کرد و این گتو را دید، زبالهها را در خیابانها میسوزانند چون خدمات شهرداری در آن جا وجود ندارد، پیادهرو ندارد و جادههایش فرسوده و ویران شدهاند. وقتی وارد این منطقه میشوم تا با عابد و سایر خانوادهها ملاقات کنم، مجبورم ماشین را کنار بزنم تا یک اتوبوس بتواند در مسیر اصلی، که دههاهزار نفر از آن استفاده میکنند، عبور کند. شیشهی ماشین را پایین میکشم، آینهبغل را میخوابانم تا اتوبوس بتواند از کنارم عبور کند. و این واقعیت هرروزهی این آدمهاست. آنها در حقیقت از شهری که به آن مالیات میپردازند هیچ خدمتی دریافت نمیکنند.
و آنها مجبورند ثابت کنند که اقامتشان در بخش جداشده را حفظ کردهاند، وگرنه دولت اسرائیل کارت شناسایی آبیرنگشان را از آنها پس میگیرد؛ کارت شناساییای که به کمک آن میتوانند به داخل بیتالمقدس بروند یا از آن خارج شوند. و آنها از این وحشت دارند که کارت شناسایی آبیرنگشان را ازشان بگیرند. بعضی از پدرها و مادرهای این منطقه کارتهای شناسایی سبز دارند، بعضی آبی. درحالیکه همگیشان اهل یک خانوادهاند.
پیامد چنین چیزی در آن روز بسیار متفاوت بود. مجوزهایی با رنگهای مختلف در آن روز کارکردهای مختلفی داشتند. عابد از آن دسته پدرانی بود که وقتی به آنها گفته شد پسرشان در کدام بیمارستان است، نمیتوانستند به آن بیمارستان، که در بیتالمقدس شرقی است، بروند و او را پیدا کنند. والدین دیگر توانستند. کاری از دست آنها برنمیآمد، چرا که اورژانس خیلی دیر رسید. تا رسیدن اولین ماشین اورژانس اسرائیل، همهی بچهها را مردم عادی از اتوبوس بیرون آورده بودند. این آدمها با ماشین شخصیشان کودکان را به جاهای مختلف رسانده بودند و این بستگی داشت به رنگ کارت شناساییشان که مخصوص عبور از پست بازرسی مشخصی بود. هرجومرج عجیبی بود. پدرها و مادرها نمیدانستند بچههایشان کجا هستند. بنابراین، این حادثهی وحشتناک به من امکان داد در قالب روایت ماجرای آن، سیستم کاملاً پیچیدهی تفکیک و سرکوب را توصیف کنم.
امی گودمن: عابد اصلا دلم نمیخواهد تو را به آن روز ببرم، اما مهم این است که مردم از این روایت باخبر بشوند. پسر کوچولویت، میلاد، را به ما معرفی کن و بگو آن روز چه اتفاقی افتاد.
عابد سلامه: سلام به همه.
پسرم میلاد فقط پنج سال داشت. او پسر شیرینی بود، پسر شیرینی بود، پسر بامزهای بود، زندگی خوبی داشت.
بعد، شب قبل از تصادف، به من گفت «بابا میخوام شکلات و کاکائو برای سفرم بخرم.» این اولین سفرش با مدرسه بود. خوب، بردمش سوپرمارکت و چیزهایی را که میخواست برایش خریدم: کاکائو، کیندر کیدز و آب میوه. بعد برگشتیم خانه. خیلی هیجانزده بود از اینکه با دوستانش به اردو میرود. به همین دلیل شب زود خوابیدیم.
فردایش میخواستم برای کاری با پسرعمویم به اریحا بروم. صبح زود هوا خیلی توفانی بود. خوب. من بلند شدم. میلاد را ندیدم؛ مادرش آماده و سوار اتوبوسش کرد. بعد از یک ساعت پسرعمویم آمد و با ماشین او به اریحا رفتیم. بعد خواهرزادهام به من زنگ زد. از من پرسید میلاد هم با اتوبوس مدرسه به اردو رفته؟ گفتم «بله؛ او هم رفته.» خواهرزادهام گفت «دایی، در جادهی جبع تصادف شده. اتوبوس تصادف کرده.» بعد ما راهمان را از مسیر اریحا تغییر دادیم و در آن هوای توفانی به جادهی جبع رفتیم.
قبل از رسیدن به محل تصادف، یک پست بازرسی اسرائیلی هست. آنها از قبل خیابان را بسته بودند. اجازه نمیدادند با ماشین از آنجا رد شویم. به همین دلیل از ماشین پریدم بیرون و شروع کردم به دویدن به سمت محل تصادف. سر راه ــ باران میبارید و هوا توفانی بود ــ یک جیپ ارتشی از کنارم رد شد. من شروع کردم. . . میخواستم متوقفش کنم و بخواهم مرا هم با خودشان ببرند. مرا نبردند، بنابراین خودم شروع به دویدن به طرف محل تصادف کردم، سربالایی را میدویدم.
خوب، وقتی به آنجا رسیدم، هیچ چیز نبود. تنها چیزی که دیدم اتوبوس داغانشده در یک طرف خیابان بود و یک تریلی بزرگ در طرف دیگر. از مردم میپرسیدم چه اتفاقی برای بچهها افتاده. «بچهها کجان؟» از همه میپرسیدم. یک عالم آدم جمع شده بود. فقط یک ماشین آتشنشانی بود. هیچ آمبولانسی در آن موقع ندیدم. فقط پلیس غیرنظامی تشکیلات خودگردان فلسطین آنجا بود. خوب، مهمترین چیز آن موقع... میخواستم بدانم چه اتفاقی برای بچهها افتاده، آنها کجایند. بعد شروع کردم از این و آن پرسیدن اینکه «بچهها کجان؟ بچهها کجان؟» بعد یک نفر به من گفت که «بردهندشون. به...» بعضیهایشان را برده بودند به بیمارستان سوانح عین کرم در بیتالمقدس شرقی. عدهای گفتند بردهاندشان به بخش نظامی، بخش نظامی اسرائیل که همین طرفهاست. عدهای هم گفتند شاید برده باشندشان به بیمارستانی در رام الله. خوب، رسیدم دو نفر را دیدم، فکر کنم اهل جنین بودند. ازشان خواستم من را به بیمارستان رام الله برسانند. غریبه بودند. نمی شناختمشان. آنها مجاز بودند من را ببرند. بعد آنها من را به بیمارستان رساندند.
به آنجا که رسیدم، خیلی شلوغ بود. افراد خیلیخیلی زیادی آنجا بودند؛ والدین قربانیان و پلیس و آمبولانسها، رسانهها. خیلیخیلی جمعیت بود. من شروع کردم به جستوجو در ساختمان بیمارستان. خوب، به دکتری که در قسمت پذیرش بود گفتم «دارم دنبال پسرم، میلاد، میگردم. اون توی تصادف بوده.»
لیست را نگاه کرد، اسمش را پیدا نکرد. به من گفت «اسمش توی لیست... توی لیست اتوبوس نیست.» بعد اتاقهای بیمارستان را یکییکی گشتم. ندیدم؛ پیدایش نکردم. پدر و مادرهای دیگری را دیدم که توی محلهی ما زندگی میکنند و من میشناسمشان و آنها پیدا کرده بودند... همان موقع هم بچههایشان را پیدا کرده بودند. بچهها آسیب دیده بودند. ازشان پرسیدم آیا پسر من را دیدهاند یا اینکه پسرشان چیزی راجع به میلاد میداند؟ همه مشغول کار و گرفتاری خودشان بودند. خوب، همه گفتند «نه، ما پیداش نکردیم.»
اینجا بود که شروع کردم به پرسوجو دربارهی اینکه در کجا باید دنبالش بگردم. دوباره در همان بیمارستان گشتم. پیدایش نکردم. بعد یکی گفت «شاید بردندش به بیمارستان هداسای عین کرم در بیتالمقدس شرقی.» من مجوز عبور از پست بازرسی به بیتالمقدس را نداشتم. آنها به ما اجازهی عبور نمیدادند، چون من کارت شناسایی سبز رنگ دارم؛ کارت شناسایی فلسطینی. برای همین به پسرعمویم، که کارت شناسایی آبی دارد، زنگ زدم و از او خواستم در بیمارستان هداسای عین کرم دنبال میلاد بگردد. بعد از یک یا دو ساعت به من زنگ زد. گفت «همهی بیمارستان را گشتم. میلاد اینجا نیست.» پس از شش هفت ساعت همهی خانوادهها پسرهایشان را، مجروح یا سالم، پیدا کرده بودند به جز من و شش خانوادهی دیگر.
دکتری از آنجا به طرف من آمد و گفت «هنوز پسرت را پیدا نکردهای؟ باید خونت را بگیریم تا تست دیانای انجام بدهیم.» از او پرسیدم «چرا؟» گفت «جسد سوختهی شش بچه و معلم را داریم . بعد گفت به همسرم و پسرم، آدم، زنگ بزنم تا برای آزمایش خون، برای تست دیانای، به بیمارستان بیایند. بهشان زنگ زدم. بیش از یک ساعت طول کشید تا برسند به بیمارستان. بعد، از ما خون گرفتند. همسرم شوکه شده بود. من گریه میکردم و همزمان به صورت زنم و آدم، پسرم، نگاه میکردم. شوکه بودند. او تا الآن هم هنوز گریه نکرده. فکر میکنم هنوز در حالت شوک به سر میبرد.
امی گودمن: این عابد سلامه بود که داشت مرگ پسر پنجسالهاش، میلاد، را در سانحهی تصادف و آتش گرفتن اتوبوس در راه رفتن به اردوی مدرسه در بیتالمقدس در سال 2012 شرح میداد.
[1]. Democracynow.org