تا وقتی که زیر نور ماه یک شاعر باقی مانده باشد

تا وقتی که زیر نور ماه یک شاعر باقی مانده باشد

آناتولی نیمن

 ترجمه‌ی احمد پوری و روشنک آرامش

«شاعر کسی است که نمی‌توان چیزی به او داد و نمی‌توان چیزی از او گرفت.» آنا آخماتووا این جمله را در پایان عمر خود برای تربیت شاعرانی بیان کرد که شکایت داشتند از این‌که نه به رسمیت شناخته شده‌اند و نه چیزی از آن‌ها منتشر شده است. این بیانیه، که حاصل شش دهه شاعری او بود، مانند طلسمی بر لبان او جاری شد. جامعه سعی کرده بود چه چیزی به شاعر بدهد و چه چیزی از او بگیرد؟

آنا آخماتووا در ۲۳ ژوئن ۱۸۸۹ به دنیا آمد (یا براساس تقویم قدیمی روسیه، ۱۱ ژوئن). دختر آندری گورنکو، یک مهندس نیروی دریایی، که در نزدیکی اودسا زندگی می‌کرد. یک سال بعد از تولد آنا خانواده به تزارسکویه سِلو در نزدیکی پترزبورگ نقل‌مکان کردند. آن‌ها هر سال تابستان به خرسون در دریای سیاه بازمی‌گشتند؛ همان جایی که آخماتووا دوباره به طبیعت اصلی خود برمی‌گشت: «چون ماهی شنا می‌کردم.» این را از یادآوری گذشته بر زبان آورده بود. کمی پیش از مرگش گفته بود: «پیش‌ترها عاشق آب و معماری بودم، ولی اکنون شیفته‌ی موسیقی و زمین هستم.» در واقع او بعدها عاشق معماری روسیه و اروپا شد، وقتی که زن جوانی بود به‌تنهایی در پایتخت شمالی روسیه زندگی می‌کرد. نوجوان که بود «دختر کنار دریا» بود، با لباس‌های پاره در امتداد ساحل متروک سرگردان قدم می‌زد و از روی صخره‌ها به داخل آب شیرجه می‌زد. او دوران جوانی خود را در شهرهای شمالی ایالت گذراند و پس از طلاق والدینش در آن‌جا زندگی کرد. بعدها او خاطره‌ی خود را از فضای خفقان این شهرها با خاطراتی از فضای باز و آزاد خرسون و شکوه تزارسکویه سِلو جایگزین کرد. به همین اندازه او خاطرات ساده و معمولی زندگی روستایی خود را با علاقه‌ی شدید به شعر و فرهنگ جایگزین کرد؛ احساسی که از ابتدای جوانی در او شکل گرفت و تا آخر عمر همراهی‌اش کرد.

آخماتووا در ابتدا به شعر گوش فرامی‌داد ــ اشعاری از نکراسوف و درژاوین که مادرش برایش می‌خواند ــ درست قبل از آن‌که خواندن یاد بگیرد. او نخستین اشعارش را در نیمه‌ی اولین دهه‌ی قرن بیستم نوشت، گرچه حتی پیش از آن هم خانواده و دوستانش او را ــ به دلیل نگرشش به جهان، و رفتار و گفتارش ــ شاعر آینده می‌دانستند. پدرش بعد از شنیدن شعر آنا، از او خواست که برای خودش نام مستعاری انتخاب کند. او هم نام خانوادگی مادرِ مادربزرگ تاتار خود را برگزید: آخماتووا.

در ۱۹۱۲نخستین مجموعه‌شعرش به نام شامگاه[1] چاپ شد؛ در ۱۹۱۴ مجموعه‌ی تسبیح2 و سال ۱۹۱۷ فوج سپیدبالان3 به چاپ رسیدند. او به‌سرعت مورد توجه قرار گرفت و همچنان به عده‌ی دنبال‌کنندگانش افزوده می‌شد تا این‌که به شهرت رسید. بعضی از منتقدان نظر مساعدی در مورد او داشتند، دیگران هم ستایشش کردند، پیرامونش را دوستان موافق و تشویق‌کنندگانش فراگرفته بودند. چندین نسل از خوانندگان ــ زن و مرد ــ اشعار عاشقانه‌ی آخماتووا را از بر بودند. ماندلشتام، که پایه‌گذار سبک‌و‌سیاق مجامع هنری در دهه‌ی دوم این قرن بود، در مورد آنا گفت که او زنی بلندبالا، لاغر‌اندام، انعطاف‌پذیر، با چهره‌ای زیبا و با‌اصالت است، او یکی از آن «اروپایی‌های نجیب‌زاده» است. شاعران به او اشعاری تقدیم کردند و نقاشان پرتره‌هایی از او رسم کردند.

در ۱۹۱۰ بعد از هفت سال آشنایی با نیکلای گومیلیوف ازدواج کرد. بعد از ازدواج‌شان به پاریس رفتند. در بهار سال بعد نیز او دوباره به فرانسه رفت و سال بعد از آن هم به ایتالیا سفر کرد. در همان زمان گومیلیوف، آخماتووا و ماندلشتام به‌اضافه‌ی عده‌ای از شاعران جوان با عقاید مشترک در «مجمع شاعران» دور هم جمع شدند و کمی بعد چندی از آنان مکتب ادبی جدیدی را تشکیل دادند: نام آن را آکمه‌ایسم گذاشتند. آخماتووا آن را با این جمله به یاد می‌آورد: «ما رو به ترقی بودیم، ما جسور، خوش‌شانس و بدون رهبر بودیم. سمبولیسم در بحران بود؛ ما به سمت آکمه‌ایسم می‌رفتیم و دیگران به سمت فوتوریسم می‌رفتند.» آزادی و امید جوانی، شادمانی، استعداد، و روح سنت‌شکن درون آن‌‌ها همراهی‌شان می‌کرد و این سال‌ها را می‌ساخت؛ سال‌هایی که بعدها به عنوان عصر نقره‌ای فرهنگ روسیه به یاد آورده شدند. آمادئو مودیلیانی شبانه در کوچه‌های پاریس برای دیدن آخماتووا راه می‌پیمود. آخماتووا و ماندلشتام در خاطره‌ای نقل می‌کنند که «آن‌قدر خوش بودیم و می‌خندیدیم که از شدت خنده روی نیمکت می‌افتادیم و نیمکت تکان می‌خورد.» در اکتبر ۱۹۱۲ آخماتووا پسرش لف را به دنیا آورد. هنوز دو سال نگذشته بود که جنگ جهانی اول آغاز شد.

آخماتووا این‌طور نوشت: «قرن بیستم در پاییز ۱۹۱۴ همراه با جنگ آغاز شد، درست همان‌طور که قرن نوزدهم با کنگره‌ی وین آغاز شده بود. تاریخ‌های روی تقویم‌ها بی‌اهمیت‌اند.» آخماتووا در کتاب فوج سپیدبالان در شعری می‌گوید: «صد سال پیر شدیم، تنها در یک ساعت».

این خطوط نه‌تنها به وحشت جنگ گواه بود بلکه به تراژدی‌هایی که جوانان حس کردند و تجربه‌هایی که پیرترها به دست آوردند نیز دلالت داشت. حتی به قرن دیگر هم انتقال پیدا کرد: ناگهان آشکار شد که آن‌ها یکصد سال دیگر نیز زندگی کرده بودند. هنر ــ خصوصاً شعر ــ در حال شکوفا شدن بود. روابط ــ چه آن‌هایی که پیش‌تر شکل گرفته بودند و چه آن‌هایی که تازه بودند ــ چون گذشته ادامه یافتند؛ زندگی معمولی ــ زندگی معمولی در دوران جنگ ــ ادامه پیدا کرد، اما با این‌همه این قرن جدیدی بود و نگرش به تمام مسائل با گذشته فرق می‌کرد. از آن زمان به بعد مهم نبود که یک شخص چه‌قدر در خود فروبرود یا مسیر انتخابی او چه‌قدر منحصر‌به‌فرد باشد، تاریخ هیچ‌کس را تنها نخواهد گذاشت. آخماتووا با هوش و فراست خود این تغییرات را در همان ابتدا درک کرده بود. یک پاراگراف کلیدی در اشعار عاشقانه‌ای که در ۱۹۱۳ نوشته بود شاهدی بر این ادعاست:

 

دورانداختنی، واژه‌ای جدید ــ

من یک کاغذ باطله‌ام؟ یا یک گل پژمرده؟

در آینه‌ای که به تاریکی می‌گراید

چشمانم از قبل هم تیره‌تر شده‌اند.

مجموعه‌ی تسبیح، بخش افزوده‌ها

 

این آینه گالری کاملی از آینه‌ها را باز کرد که آخماتووای شاعر در طول زندگی‌اش با دقت به آن‌ها خیره شد. در آن آینه‌ها او انعکاسی از گذشته و سایه‌ای از آینده را مشاهده کرد، و در ژرفنای آن‌ها جایگاه خود را در میان شخصیت‌ها و اتفاق‌های تاریخ پیدا کرد که ناگهانی، خروشان و جاودانی بودند. آخماتووا عقیده داشت که تاریخ هیچ تمایزی بین یک رویداد شخصی یا عمومی قائل نمی‌شود. جدایی عشاق که اتفاقی کاملاً خصوصی است ــ در سطح وسیع‌تری ــ بخشی از تاریخ به شمار می‌آید. از این نوع جدایی‌ها ــ جدایی دیدو و آنیئاس ــ که رم را ایجاد کرد.[2] سال ۱۹۴۰، در شب سال نو، آخماتووا سوگ‌نامه‌ای برای آن‌ها که در زندان‌های استالین مرده بودند، و برای آنان که در جنگ فنلاند کشته می‌شدند نوشت: «به سال نو! به تلخی تازه‌نفس!»[3] بیست سال بعد، او در پاسخ به مهمانی غیرمنتظره گفت: «باید در را باز کنم / بر غمی که از نو به مبارک باد آمده است.»[4] به قول کُرنی چوکوفسکی آخماتووا «استاد نقاشی تاریخی» بود. منظور او این نبود که آخماتووا وقایع تاریخی را از منظر خود تفسیر می‌کند؛ در عوض او این وقایع را در مقام کسی توصیف می‌کند که در متن ماجراست، چه فعال یا منفعل. بنابراین شعر او با همان احساس دردناک طنین‌انداز شده، خواه در مورد شوربختی‌های کسانی بنویسد که پیرامون او زندگی می‌کنند یا در مورد اندوه درونی خودش. از این نظر او نقش خود را بیش‌تر به عنوان یک وقایع‌نگار تعریف کرده ــ یک تندنگار روزهای بی‌رحمانه و پر از خشونتی که به زندگی او هجوم آورده بودند ــ او این کار را با نام‌گذاری پنجمین مجموعه‌ی شعرش انجام داد. مجموعه‌ای به نام پس از میلاد[5] ــ «سال ارباب ما ۱۹۲۱».

در زمان انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، آخماتووا به بلوغ رسیده بود؛ بعد از آن عقاید و استانداردهایش تغییر نکرد. در نتیجه ــ و نه صرفاً به این دلیل که او محتاط و مطمئن بود ــ او و دوستانش، اگر‌چه همه حدود سی سال‌شان بود، پیش‌تر مهجور تلقی می‌شدند. ارزش‌های آخماتووا در گستره‌ی تاریخ ریشه داشتند و این ارزش‌ها با افرادی که در شعرهایش به آن‌ها اشاره می‌کرد ارتباط داشتند: آنا پیامبر عهد جدید؛ آنا، پرنسس کاشینسکایا؛ آنا، همسر شاهزاده‌ی یاروسلاو زیرک. آخماتووا داستانی در مورد دوستی گفت که چندین سال بعد از انقلاب داشت در آشپزخانه‌ی آپارتمان مشترک‌شان لباس می‌شست. دخترش از مدرسه به خانه آمد و همین‌طور که از کنارش رد می‌شد با لحنی آرام و بی‌اعتنا گفت: «مامان، خدایی وجود نداره.» مادر به لباس شستنش ادامه داد و با تعجب پاسخ داد: «واقعاً چه بر سر خدا اومده؟»

با‌این‌حال، زمان ارزش‌های جدید و نظرات تازه‌ی متناظری را مطالبه می‌کرد، که به طور کلی کاملاً در تضاد با قدیمی‌ها بودند. آخماتووا در دفتر خاطرات روزانه‌اش، درست یک ماه پیش از مرگش، می‌نویسد: «حتی آوردن اسمم (بدون ناسزا) هم ممنوع بود. پرتزوف نوشت: “ما نمی‌توانیم با زنی که نمی‌دانسته چه موقع بمیرد هم‌دردی کنیم.” و این یکی از ملایم‌ترین عبارات مقاله‌اش، “دنیای هنر”، 1925، بود.»

از دست دادن‌ها یکی پس از دیگری اتفاق افتادند. در ۱۹۱۶ آخماتووا با یکی از دوستانش که بیماری لاعلاج داشت برای همیشه بدرود گفت، این دوست کسی نبود جز نیکلای ندوبروو که به کریمه رفته بود ندوبروو چنان نقش پررنگی در زندگی آخماتووا ایفا کرده بود و بر کارهایش به عنوان یک هنرمند تأثیر گذاشته بود که آخماتووا سال‌ها بعد در موردش گفت: «شاید این ندوبروو بود که آخماتووا را ساخت.» در ۱۹۱۷ یکی دیگر از دوستانش، بوریس آنروپ، هم‌او که آخماتووا بیش‌ترین شعرها را به او تقدیم کرده بود، برای زندگی بهتر روسیه را ترک و مهاجرت کرد. گومیلیوف، همسرش که در ۱۹۱۸ رسماً از او جدا شده بود، در ۱۹۲۱ توسط جوخه‌ی آتش اعدام شد. دوستانش، اعم از زنان و مردان، از دورش پراکنده شدند، ناپدید شدند یا مردند. بیش‌تر اوقات و برای مدت‌های مدیدی صدایش به سکوت مبدل شده بود. آخماتووا بعد از مرگ گومیلیوف نوشت: «سرزمین روس عاشق، عاشق / قطره‌های خون است»[6] و کمی بعد او شعر دیگری با بند زیر نوشت:

 

با شراب و عیاشی برانگیخته شدند

صدای بلندی همه‌جا پیچید:

آن که باهوش‌تر است تصمیم گرفته است:

کار ما این است ــ از سر راه کنار برود.[7]

 

آخماتووا انتخاب کرده بود که از مشارکت در مسائل جامعه صرف‌نظر کند اما همچنان با دقت به جهان پیرامون خود می‌نگریست. این عدم‌مشارکت برای حفظ روح و پاک ماندن وجدان او ضروری بود. برای آخماتووا این انتخاب هم طبیعی بود و هم تحمیلی. همان‌طور که چندین سال بعد این‌طور از آن یاد کرد: «از نوشتن دست نکشیدم، با این‌که در ۱۹۲۴ یا ۱۹۲۵ قطعنامه‌ی کمیته‌ی مرکزی (حزب کمونیست) این‌طور بود: “برای این‌که دستگیر نشوید، چیزی منتشر نکنید” من هم به آن توجهی نکردم.» او تمرکز خود را بر مطالعه گذاشت، بیش‌تر از پیش در خواندن انجیل دقیق شد، نوشته‌های باستانی، دانته، شکسپیر، شاعران انگلیسی و فرانسوی قرن نوزدهم، و ادبیات معاصر اروپا و امریکا را با وسواس مطالعه می‌کرد. همچنین او مطالعه‌ی آثار پوشکین را آغاز کرد؛ کاری که تا پایان عمر از آن دست نکشید، ترکیبی از شهود و تجربه‌ی منحصر‌به‌فرد او در مقام یک شاعر با یک تحقیق علمی و عمومی در مورد موضوع. در ۱۹۳۳ مقاله‌ی آخماتووا به نام «آخرین قصه‌ی جن و پری پوشکین»[8] از طرف خوانندگان مورد ستایش قرار گرفت و آن‌ها از آن به عنوان «مثل یک بازی شطرنج» نام بردند.

آخماتووا از پوشکین یک ابزار ادبی به عاریت گرفت: معرفی نقل‌قول‌های پنهانی به متن؛ سبکی از «جوهر نامرئی شعر». نمونه‌های اولیه منجر به بازخوانی آزاد آثار یک نویسنده شد. مانند این کنایه از دانته:

 

تبعید برای من همیشه جگرسوز است

چونان زندانی، چونان آدم ناخوش‌احوال.

ای سرگردان! تاریکی مسیر پیشِ روی توست

چونان خاراگوشی که بوی نان غریبه‌ها را می‌دهد.[9]

 

در متن اصلی دانته آمده است: «خودت می‌دانی که چه تلخ است نان غریبه / و چه سخت است بالاوپایین رفتن از پلکان دیگری.» اما آخماتووا این اشاره را به جملات معروف دانته کرد و درعین‌حال به شعری از باتیوشکوف اشاره کرد: «یک نوزاد، من پیش‌تر تبعیدی بودم. زیر آسمان دوست‌داشتنی ایتالیا به عنوان زائری فقیر سرگردان شدم، کجا آرامش یافتم؟ کجا نان روزانه‌ی من در اشک غم شسته نشد؟» بعدها این رمزگذاری پیچیده‌تر و کامل‌تر شد و شاعر با ابزارهای مختلف «صداهای دیگر» را در شعر خود گنجاند و آزادانه و به طور طبیعی آن‌ها را با صدای خود تطبیق داد. اگر شعرهای او بازتاب بودلر یا هوراس بودند، در عوض به او پاسخ می‌دادند و فضای شعرش بی‌پایان می‌شد، مثل آینه‌هایی که همدیگر را منعکس می‌کردند. نقدهای زیادی در دو دهه‌ی گذشته به یافتن نقل‌قول‌های پنهان در شعر آخماتووا اختصاص یافته است.

البته نقل‌قولش از شاعران گذشته و معاصر دلبخواه نبود. در ارجاعی به شعر مکبث، آخماتووا توانست قیاس مشخصی بین تراژدی شکسپیر در قتل بی‌گناهان و تراژدی وحشت بزرگی بسازد که کشورش را گرفتار کرده بود. به همین ترتیب، «سرزمین مادری» و شعری به همین نام که در مجموعه‌ی کتاب هفتم[10] قرار دارد. و این خط از شعر «خُرد می‌کنیم، ورز می‌دهیم، تکه‌تکه می‌کنیم» قسمتی از شعر ماندلشتام را به یاد می‌آورد: «گل‌ولای خردوخمیر‌شده‌ی عربی»، و با شعر خود آخماتووا که با مطلع «این سرزمین، گرچه سرزمین مادری‌ام نیست…» آخرین شعر در کتاب هفتم تضاد دارد. این سرزمین تبدیل به «سرزمین مادری» شعر آخماتووا، و شعر شاعران انجمن شاعران، و آکمه‌ایسم شد.

این تلمیح‌ها هدف دیگری هم داشت که برای آخماتووا اهمیت زیادی داشت. یک روز پس از تولد پنجاه و پنج‌سالگی‌اش شعری کوتاه و پررمزوراز نوشت که هم بیانگر حقیقت ابدی بود و هم نگرش کمی شیطنت‌آمیز شاعر نسبت به آن. شعر با این کلمات به پایان می‌رسید:

 

اما هنوز شاعری بر زبان نیاورده است که

عقل و کهن‌سالی وجود ندارد

و احتمالاً مرگی هم در کار نیست.[11]

 

این درون‌مایه‌ی خاطره در شعر آخماتووا رایج است. شاعران جایگاهی منحصر‌به‌فرد در حافظه‌ی بشریت دارند. پوشکین می‌نویسد: «نه، من کاملاً نمی‌میرم؛ روح من در چنگ گرانقدرم خاکستر شده زوال نمی‌پذیرد، از من با افتخار و شکوه یاد خواهد شد.» اما فقط با این شرط: «تا وقتی که زیر نور ماه یک شاعر باقی مانده باشد.» (ترجمه‌ای واژه‌به‌واژه از شعر «مقبره»[12]) شاعران نه‌تنها در اشعارشان زنده‌اند و زندگی می‌کنند، بلکه آن‌ها «کاملاً نمی‌میرند» اگر شعرشان در زمانی دیگر به عنوان تلمیح در شعر شاعران دیگری بیاید، اسم آن‌ها از طریق شاعرِ سوم، دهم یا صدم به نسل آینده منتقل می‌شود. از یک شاعر «با افتخار و شکوه یاد خواهد شد» وقتی شاعری دیگر شعری بخواند، چرا که شاعر در شعرش تجلی می‌یابد، و به‌راستی که شاعر همان شعر است. به بیانی دیگر، شعر تجسم خاطره‌ی یک شاعر است تا زمانی که آثار آن شخص توسط دست‌کم یک شاعر دیگر حفظ و نقل شده باشد. تا زمانی که دیگری زنده است، یکی نمی‌میرد، در هر لحظه‌ی شعر، هر دو زنده هستند. اگر‌چه زندگی جاودانه نیست. این بستگی به حافظه‌ی انسان دارد. حافظه تصویری از جاودانگی است، تلاشی برای دست‌یابی به جاودانگی «به‌تنهایی». بدون درک این موضوع نمی‌توانید عصاره‌ی اشعار آخماتووا را دریابید.

 

می‌دانم خدایان انسان را

بدل به شیئی می‌کنند، بی‌آن‌که روح را از او برگیرند.

تو نیز بدل به سنگی شده‌ای در درون من

تا اندوه را جاودانه سازی.[13]

 

این شعر را آخماتووای جوان نوشته بود. شاید از همان ابتدای نوشتن یک منظور داشته؛ جان بخشیدن به مرگ. جادو، به عنوان یک پدیده‌ی شاعرانه، همواره شعر را همراهی می‌کرده، او با اشعار خود مرزی بین یک قصه‌گو و جادوگر می‌سازد و می‌خواهد رفتگان را باز فرابخواند: آنا می‌خواست صدای آن‌ها را زنده کند. این تلاش را در بالاترین مرتبه می‌توانید در «شعر بدون قهرمان»[14] ببینید: «صدای‌شان را می‌شنوم… وقتی شعر را با صدای بلند می‌خوانم». او در مورد دوستانی نوشته که در محاصره‌ی لنینگراد جان‌شان را از دست دادند، آدم احساس می‌کند که صداها نه‌تنها در حافظه‌ی او بلکه در زندگی واقعی هم هنوز زنده‌اند. به همین‌سان با ذکر کردن پیشینیانش در شعرش آخماتووا هوشیارانه مثل «شاعر» آینده عمل می‌کند که پیش‌تر پیشینیان پیش‌گویی کرده بودند ــ زنده است به خاطر زنده نگه داشتن و ادامه دادن گذشتگان.

در ۱۹۳۴ دوست نزدیک آخماتووا، ماندلشتام، دستگیر و به ورونژ تبعید شد؛ در ۱۹۳۵ پسرش، لف گومیلیوف، و شوهرش، نیکلای پونین، در یک زمان دستگیر و البته بعد از زمانی کوتاه آزاد شدند. سه سال بعد ماندلشتام باز هم دستگیر شد، و چند ماه بعد در اردوگاه جان خود را از دست داد. پسرش که در ۱۹۳۷ دوباره دستگیر شده بود بعد از تبعید شدن به خط مقدم فرستاده شد، سپس به اردوگاه بازگشت و نهایتاً در ۱۹۵۶ با کاغذ رسمی مبنی بر بی‌گناهی کامل خود آزاد شد. صدای مرثیه برای مردگان پیش‌تر‌ها در شعر آخماتووا شنیده شده بود، اما در دهه‌ی ۱۹۳۰ این صدا بر اشعارش حکمفرما شد. «لب‌های زجرکشیده‌»اش از میان «صدمیلیون فریاد» شعر «مرثیه»3 را بر زبان می‌آورد، آن کلمات را تقریباً نامفهوم در گوش دوازده دوست صمیمی زمزمه کرد، هیچ‌کدام از آن‌ها به او خیانت نکرد. اشعار مرثیه در واقع «شعر مردم» بود، در آن مفهوم ایده‌آلی که توسط اعلامیه‌های رسمی آن زمان توصیف شده بود: قهرمان آن اشعار مردم بودند؛ همه‌ی مردم بدون هیچ استثنایی. شعر از طرف مردم و با زبان مردم بیان می‌شد؛ با زبانی روان و روشن، شعر سرشار از عشق به مردم بود. کسانی که اشعار آخماتووا را به خاطر لحن «مجلسی» محکوم کردند کاملاً نادانسته یک جناس تراژیک ساختند: شعر او شعر میله‌ها و سلول‌های زندان شد و درعین‌حال همان‌طور شخصی و خصوصی هم باقی ماند، مثل این خط از شعری که در کتاب شامگاه آمده است: «دستانم پشت شالم گره خورده در هم…» البته که با «شعر مردم» و از آن لحن فاصله گرفته و فرق دارد، از جنبه‌ای دیگر ــ احساس بنیادی مسیحیت و مذهب ــ آن تراژدی را متعادل می‌کند؛ شخصیت غیرقهرمان شعر، بدون محدودیت احساسات خود را بیان کردن، و نام‌گذاری شعرها از موضوعات ساختارشکن آن هم به طور مستقیم و نه با اشاره‌ای پنهانی.

وقتی که جنگ شروع شد، بن‌مایه‌ی مرثیه در شعر آخماتووا ابتدا در اروپا و سپس در کشور خودش آشکار شد. زمان سوگواری برای بازماندگان جدید فرارسیده بود. در شعرهای مجموعه‌ی توفان جنگ[15]، که به منزله‌ی تأیید رسمی برای آخماتووا بود و با آن‌ها از «شاعری مجلسی» به «شاعری مردمی» تبدیل شد، آخماتووا سبک مرثیه را حفظ کرد. تاروپود کفن «مرثیه» از «واژه‌های ساده و گفتاری مردم» در هم تنیده بود؛ «صداهای دیگر» در یک گروه کُر متحد شدند و با صدای منحصربه‌فرد آخماتووا به نوا درآمدند.

در پاییز ۱۹۴۱ آخماتووا از لنینگرادِ تحت محاصره خارج شد و همراه با بسیاری از نویسندگان دیگر به تاشکند رفت. اصالت آسیایی او همان چیزی بود که او به آن می‌بالید («من از تبار چنگیزم». اصل‌ونسبش مستقیم به احمدخان از مغولستان می‌رسید). به نظر می‌رسید که او با خاک بومی‌اش خو گرفته بود، زیرا گرمای آشنایی را احساس می‌کرد و قطرات شبنم تازه را می‌نوشید. «هفتصد سال بود این‌جا نیامده بودم، اما چیزی عوض نشده است…»[16] آن‌جا، در آسیایی مملو از عطر‌ها و رایحه‌های فرهنگ‌های بزرگ و باستانی، او پیوند خود را با تاریخ عمومی بشر پیدا کرد.

چیزی که در ناخودآگاهم بود، در حافظه‌ی پیشینم

و چونان گدازه‌های تفتیده‌ای در ظرف ذهنم نشسته بود

انگار که من هق‌هق خود را می‌نوشیدم

از کف دستانی غریبه.[17]

 

در ۱۹۴۴ آخماتووا به لنینگرادی بازگشت که بر اثر جنگ فلج شده بود. در ۱۴ اوت ۱۹۴۶، کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست قطعنامه‌ای در مورد آثار ایدئولوژیک مضر و غیرسیاسی نویسنده میخاییل زوشچنکو و شاعر آنا آخماتووا به تصویب رساند. بعدها آخماتووا به‌شوخی گفت که همه‌ی کسانی که او تابه‌حال این موضوع را با آن‌ها در میان گذاشته بود روز قطعنامه را، مثل روز شروع جنگ، به‌وضوح به خاطر می‌آوردند. این سرآغاز سال‌های اهانت از تریبون‌های بزرگ و کوچک، سرآغاز تحقیرها و فقر روزافزون، و البته ممنوعیت مطلق نشر اشعار او بود؛ در شعری از او می‌توانیم همه‌چیز را خلاصه ببینیم: «از لیبانا تا ولادیوُستوک / نفرین تمام‌نشدنی طنین‌انداز شده.»[18] در مورد این دوره به یاد می‌آورد: «حتی یک‌بار نبود که بتوانم خانه را ترک کنم بدون آن‌که مردی از پله‌های منتهی به فونتین هاوس (محل زندگی‌اش) بلند نشود و مرا دنبال نکند.» او دستگیر نشد اما پسرش را گروگان گرفتند و او را به اردوگاه فرستادند. سعی داشت برای نجات پسرش مجموعه‌شعری بنویسد به نام در ستایش صلح[19]؛ اثری فرمایشی که در سطح هنری بسیار ناامیدکننده بود. او در شعری که در ۱۹۶۱ سرود به آن اشاره کرد: «پیشانی بر خاک ساییدم همراه تو در پای خونین جلاد دست‌آموز.»[20] به نظر آخماتووا قطعنامه‌ی ۱۹۴۶ با آغاز جنگ سرد مصادف شد. آخماتووا خود را به‌ویژه به دلیل ملاقات با فیلسوف معروف انگلیسی، آیزیا برلین، سرزنش می‌کرد؛ مردی که آخماتووا مجموعه‌های شعر خود به نام‌های پنج‌گانه5، نسترن شکوفه‌پوش6 و سومین تقدیم‌نامه در شعر بدون قهرمان را به او پیشکش کرد.

آن‌ها در ۱۹۴۵ در فضایی که همه به خارجی‌ها سوءظن داشتند با هم ملاقات کردند. در خود شعر بدون قهرمان، همان شعری که او روی آن حدود بیست و پنج سال با ‌وقفه کار کرد، سه بند از نقطه‌چین‌ها با سال‌های تراژ‌یک آخر دهه‌ی ۱۹۴۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۵۰ هم‌زمانی داشت. در نسخه‌ی چاپ‌شده، که از سال‌های سانسور گذشت، این نقطه‌چین‌ها به خطوط زیر ختم شدند: «دهه‌ها می‌گذرند، تو خویشتن را می‌شناسی، نمی‌توانم شعری بخوانم نه از جنگ‌ها، نه مرگ‌ها و نه از تولدها.» در واقع، این خط‌ها چنین نوشته شدند: «و دهه‌ها روی هم انباشتند، شکنجه‌ها، تبعید‌ها و مرگ‌ها… نمی‌توانم شعری بخوانم / در غباری چنین دهشتناک…» (شعر بدون قهرمان، دومین بخش، قسمت دهم)

آخماتووا در پنجاه‌سالگی شروع به نوشتن شعر بدون قهرمان کرد و تا آخر عمر به سرودنش ادامه داد. این شعر به معنای واقعی کلمه مرکز تمام کارهایش است؛ هسته‌ی مرکزی در زندگی‌اش به عنوان یک شاعر‌، در سرنوشتش، و در زندگی‌نامه‌اش. این تنها کار او بود که فقط یک طرح تغزلی داشت؛ او پس از چاپ پنج‌ کتابش، یعنی بعد سال ۱۹۲۲، نوشتن این شعر را آغاز کرد. اما «شعر بدون قهرمان» در ردیف دیگر کارهایش نبود؛ این شعر تمام آن‌چه را او سروده بود در بر می‌گرفت. شعر بدون قهرمان برای آخماتووا مثل یوگنی آنگین، رمان شعرگونه‌ی پوشکین، برای پوشکین بود؛ خلاصه‌ای از همه‌ی مضمون‌ها، طرح‌ها، اصول، و شاخصه‌های مهم شعر آخماتووا. می‌توانید اشعار «شعر بدون قهرمان» را به شکل جداگانه بررسی کنید. این همان چیزی‌ بود که او در طول زندگی‌اش با آن مبارزه می‌کرد، و آن‌چه او در حال این مبارزه نوشت. بنابراین «شعر بدون قهرمان» مانند یک سند حسابداری یا یک حافظه‌ی الکترونیکی از یک کامپیوتر به‌روزشده عمل می‌کند: ما در آن ارجاعات رمزگذاری‌شده به مرثیه، «توفان جنگ»، «نسترن شکوفه‌پوش»، «شبانه‌ها»[21]، دیباچه‌ها، و در تمام مجموعه‌های مهم، برخی اشعار منفرد، و حتی آثار آخماتووا درمورد پوشکین، را پیدا می‌کنیم. همچنین آخماتووا «شعر بدون قهرمان» را مثل یک ثبت تاریخی وقایع به صورت بی‌طرفانه نوشت.

مخاطب «شعربدون قهرمان» کاملاً متفاوت و جدید است. این اثر با سه تقدیم‌نامه آغاز می‌شود که پشت هر یک از این تقدیم‌نامه‌ها چهره‌ای تعمیم‌یافته و نمادین وجود دارد: شاعری در آغاز قرن که در آستانه‌ی آن درگذشت؛ بالرینی که درست در همان زمان دوست شاعران بوده، زنی باورنکردنی و واقعی، گریزپا همچون زیبایی‌اش و از همه‌ی جوانب فریبا؛ و میهمانی از آینده، هم‌او که آخماتووا و دوستانش جام خود را در آغاز قرن به سلامتی او نوشیدند: «باید به سلامتی کسی بنوشیم / که دیگر با ما در این‌جا نیست.»[22] در «شعر بدون قهرمان» آخماتووا با زمان افعال بازی می‌کند، فعل آینده را به گذشته می‌برد، و آینده در زمانی قبل‌تر از زمان گذشته اتفاق می‌افتد، به این ترتیب در این شعر آینده و گذشته در یک زمان اتفاق می‌افتند، و مانند دو آهنربا، توجه خواننده را به دو دامنه‌ی جداگانه در یک زمان جلب می‌کنند. این حرکت زمان را نه از طریق تصاویر بلکه از طریق زبان برمی‌انگیزد. شاید بتوان گفت که این شعر به زمان و گذر آن پرداخته است.

آخماتووا شصت و شش‌ساله بود که بازماندگان از زندان‌ها و اردوگاه‌ها آزاد شدند و بازگشتند و همان زمان بود که جنایت دولت جنایت نامیده شد. او یک دهه‌ی دیگر برای زندگی پیش رویش داشت، ده سال دیگر کار فشرده، کشف تازه، و شکوه و جلال، اما به پیری و بیماری نزدیک شده بود. سلامتی‌اش را نه‌تنها به خاطر رنج‌هایی که متحمل شده بود، که این رنج‌ها برای گذراندن چند زندگی کافی بودند، بلکه به خاطر کار سخت و طاقت‌فرسای ترجمه که به خاطر گذران زندگی انجام می‌داد از دست داده بود. آخماتووا تکرار کرد: «ترجمه کردن درست مثل این است که مغز خودت را بخوری.» سه سال پیش از مرگش به من پیشنهاد کرد که با همکاری همدیگر اشعار موزون جاکومو لئوپاردی ـ (۱837 ۱۷۹۸) را ترجمه کنیم، درست در همان زمان از ما برای شرکت در چاپ سالانه‌ی رابیندرانات تاگور (۱۹۶۱ ـ ۱۸۶۱) دعوت شد. آخماتووا در یکی از نامه‌هایش به من نوشت: «ما مثل لیر و کوردلیا در یک قفس زندگی خواهیم کرد و لئوپاردی و تاگور را ترجمه خواهیم کرد.» شوخ‌طبعی بی‌نظیرش بود که به او کمک می‌کرد تا با سخت‌ترین شرایط زندگی طولانی‌اش کنار بیاید، این‌بار هم همان شوخ‌طبعی‌اش به او کمک کرد تا شرایط زندگی‌اش را متعادل کند: «چه‌طور می‌شود که هم تللفظ[23] و هم تلفظظ[24] صحیح باشد؟» او با همان شوخ‌طبعی همیشگی ناامیدی‌اش را در مورد یک نقطه‌ی مورد شک در ترجمه بیان کرده بود. «در زندگی من دوتا از همه‌چیز وجود داشت: دو جنگ، دو ویرانی، دو قحطی، دو راه‌حل، اما فکر نمی‌کنم که بتوانم با دو شکل مختلف تلفظ یک کلمه، کنار بیایم!» کسانی که ترجمه‌های او را همچون اشعارش و در یک رده می‌دانند کاملاً برخلاف میل او عمل می‌کنند.

دهه‌ی آخر زندگی او پنجاهمین سالگرد بسیاری را رقم زد: اولین شعر او، پیوستن او به مجمع شاعران، ازدواجش با گومیلیوف، تولد پسرش لف و چاپ نخستین کتاب‌‌هایش. او آن‌ها را بررسی نمی‌کرد بلکه از منظری جدید به آن‌ها می‌نگریست، «گویی در بالای برجی بلند ایستاده بود»، و بدین ترتیب آن‌چه را در این رویدادها مانند جنین از دید او پنهان شده بود درک می‌کرد و ثمره‌ی آن را در مقابل چشمان خود می‌دید.

 

برای آن‌که می‌دانستم در زندان

در گور، در دیوانه‌خانه، بهای گزافی باید می‌پرداختم

هر کجا کسی دوستم می‌داشت باید بیدار می‌شدم ــ

اما شکنجه‌ها به اندازه‌ی بخت‌واقبالم به طول نینجامید.[25]

 

در ۱۹۶۴ آخماتووا یک جایزه‌ی ادبی از جامعه‌ی نویسندگان اروپا دریافت کرد. در ۱۹۶۵ دکتریِ افتخاری دانشگاه آکسفورد را به او عطا کردند. او این افتخارات را در ایتالیا و انگلستان به عنوان حق خودش دریافت کرد اما آن‌ها را به دستاوردهای شخصی خود نسبت نداد، بلکه آن‌ها را به حقی نسبت داد که خوانندگانش بر وی داشتند و به شعر و سرنوشتش که شایسته‌ی بالاترین قدردانی‌ها بود. در خانه، در مسکو، در لنینگراد، ستایشگران، دوستان، جوانان، و شاعرانی احاطه‌اش کرده بودند که هرازگاهی تجربیات و اعتقادات خود را با آن‌ها در میان می‌گذاشت، از جمله این‌که: «شاعر کسی است که نمی‌توان چیزی به او داد و نمی‌توان چیزی از او گرفت.»

آخماتووا در پنجم مارس ۱۹۶۶ در آسایشگاهی در نزدیکی مسکو درگذشت و در مجاورت لنینگراد در کوماروو، همان جایی که آخرین تابستان‌های عمرش را در کلبه‌ای چوبی در آن‌جا می‌گذراند، به خاک سپرده شد. چندین‌هزار تن در مراسم تدفین او در کلیسای سنت‌نیکلاس شرکت کردند و به این شاعر و انسان گرانقدر و با عظمت ادای احترام کردند.

اشعار آخماتووا در ردیف بهترین شعرهای جهان قرار دارد. آثار او پایان دوره‌ی کلاسیک ادبیات قرن نوزدهم روسیه بود و یکی از مؤلفه‌های اصلی فرهنگ روسیه شناخته می‌شود. زندگی‌اش الگویی از وقار، وفاداری، شجاعت و قدرت به هم‌عصرانش داد که مردم می‌توانند در زمان سختی آن را درون خود بیابند. وجود او ثابت کرد که یک شخص تنها و شکننده، که می‌توانست زندگی پر از آسیب‌پذیری و درماندگی داشته باشد، می‌تواند به مقام قهرمانی برسد.

[1]. Evening                                      2. Rosary                                        3. White Flock

 

[2]. «نگران نباش، من هنوز هم می‌توانم / به یاد آورم که اکنون شبیه چه هستیم» شعری از سال ۱۹۶۲ که در مجموعه‌ی کتاب هفتم قرار دارد.

 

[3]. این شعر با همین مطلع در مجموعه‌ی اشعار 1919 تا 1941 آمده است.

 

[4]. این شعر با مطلع «جدایی برای‌مان چه مفهومی دارد / اگر این دلخوشی‌های لعنتی نبود؟» در مجموعه‌ی اشعار ۱۹۵۷ تا ۱۹۶۶ آمده است.

 

[5]. Anno Domimi MCMXXI

 

[6]. این شعر در کتاب پس از میلاد آمده است.

 

[7]. این شعر در بند آخر شعری با مطلع «یک آبجو سبک به‌عمل‌آمده، روی میز غازی پخته‌شده…» در مجموعه‌ی اشعار 1919 تا 1941 آمده است.

 

[8]. Pushkin’s Last Fairy Tale

 

[9]. این شعر با مطلع «با کسانی که سرزمین‌شان را رها کردند / تسلیم دشمنان کردند، همراه نیستم» در مجموعه‌ی پس از میلاد موجود است.

 

[10]. Seventh Book

 

[11]. این شعر با مطلع «سودای مقدس ما / عمری هزارساله دارد» در مجموعه‌ی کتاب هفتم آمده است.

 

[12]. Monuent

 

[13]. این شعر با مطلع «خاطره‌ای در درونم است…» در مجموعه‌ی فوج سپیدبالان آمده است.

 

[14]. Poem Without Hero                                          3. Requiem

 

[15]. Wind Of War

 

[16]. این شعر در مجموعه‌ی کتاب هفتم با همین مطلع آمده است.

 

[17]. این شعر با مطلع «آسیا، چشمان سیاه تو، چیزی را در من می‌جست…» در مجموعه‌ی کتاب هفتم آمده است.

 

[18]. این شعر با مطلع «نه کهن‌سال نه نو، هیچ‌کدام مثل قصه‌ی پریان نیست.» در مجموعه‌ی اشعار 1956 تا 1966 آمده است.

 

[19]. In Praise Of Peace

 

[20]. این شعر با مطلع «نه، ما بیهوده با هم رنج نکشیدیم، بی‌آن‌که امید نفسی داشته باشیم.» در مجموعه‌ی اشعار 1957 تا 1966 آمده است.

  1. Cinque 6. A Sweetbrier In Blossom

 

[21]. Midnight Verses

 

[22]. شعری به نام «تصنیف سال نو» از مجموعه‌ی پس از میلاد.

 

[23]. pro-NUN-ciation

 

[24]. pro nunci-ATION

 

[25]. این شعر را با عنوان «درباره‌ی دهه‌ی ۱۹۱۰» در مجموعه‌ی قطعات حماسی و نمایشی و اشعار بلند بخوانید.

 

ارسال نظر
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)