از خرقه برون

از خرقه برون

درباره‌ی رمان «مردی از ناکجا»، نوشته‌ی الکساندر هِمُن، ترجمه‌ی محمدرضا ترک‌تتاری، نشرچشمه

نوشته‌ی مهدی فروتن

دستی محبت‌آمیز با لطافت تمام بر صورتش کشیده می‌شود و از برآمدگی‌های صورت به سمت گودی گونه‌هایش پیش می‌رود. نفسی عمیق می‌کشد و صدای هق‌هقش، نخست بافاصله و بعد پیوسته، به گوش می‌رسد. بغضش می‌ترکد.  اما نمی‌داند دستی که گونه‌اش را نوازش می‌کند دست من است [نه دست معشوقه‌اش]. نمی‌تواند صدای من را بشنود که به او می‌گویم «Ne placi. Sve ce biti u redu» [گریه نکن، همه چیز درست می‌شود.] بیا نگاهی بیندازیم به این ویرانی‌ها و به یاد آریم چه شد که به این‌جا رسیدیم. بیای به یاد آریم. (از متن کتاب)

در داستان هِمُن تنها زمان نیست که گم می‌شود، بلکه با اضمحلال تمام‌و‌کمال شخص مواجه هستیم؛ یوزف پرونک، بوسنیایی بی‌وطن، که مدام و بی‌اختیار از جلد خود بیرون می‌افتد.

پیشامدهای «تنها رهاشده، ثبت‌ناشده، ناتمام، سرگردان، و دربدر» زمانه‌ی داستانی را می‌سازند که علی‌الظاهر در بازه‌ای به درازای یک قرن (1900-2000 م.)، و حول محور شخصیتی به نام یوزف پرونک روایت می‌شود. راوی داستان هم مثل خود شخصیت اصلی پیوسته رنگ‌به‌رنگ و در آستانه‌ی انهدام است؛ گاه روایت از کانون دید ویکتور است، رفیق و هم‌خوابگاهی پرونک در دبیرستانی وابسته به حزب کمونیست در کیف، در آستانه‌ی فروپاشی بلوک شرق و گاه از زبان هم‌وطن و همسایه‌ای مجهول‌الهویه در بوسنی... همین‌جا البته باید این توصیف عبث را تمام کرد! چرا که شمار عمر پرونک را در خط سیر زمان نمی‌توان پی گرفت، کانون دید راوی-ویکتور/همسایه/همذات/دانای کل-متلاشی می‌شود و چون نجواگری ناگسستنی در جان و ذهن پرونک می‌نشیند و بالأخره حتی پرونک، پرونک نمی‌ماند:

پرونک در اِونستون، برای زوجی که دست‌دردست‌ هم روی صندلی راحتی نشسته بودند، میرزا نامی بود اهل بوسنی؛ برای دختر دانشجویی در لاگرانژ که روی تی‌شرتش نوشته بود دی پا، سرگئی کاتاستروفنکو اهل اوکراین؛ در اُک پارک، برای برای مردی که موهای کم‌پشتش تا به شانه‌اش می‌رسید و عرق‌های روی فرق سرش برق می‌زدند، یوکا اِسمر دیپ‌دیوسکاس اهل استونی؛ در هُم‌وود، برای زوج پیر رومانیایی که انگلیسی نمی‌دانستند و دست‌برزانو کنار هم نشسته بودند، جان اهل لیورپول؛ در... ؛ و در هایدپارک، برای زنی که با لبخندی ملیح در را به رویش باز کرد و بعد از گفتن «فکر کردم تو یکی دیگه‌ای» لبخندش بدل به پوزخندی همراه با بدگمانی شد، یکی دیگر بود. (از متن کتاب)

پرونک «یکی دیگر» است. او حافظه‌ی جمعی نسلی است که بزرگ‌ترین جنگ‌های تاریخ بشر را به چشم دید. او از خرقه‌ی انسانی برون افتاده و مدام ابعادی ناممکن را نظاره می‌کند. او هیچ‌کس نیست، اهل هیچ‌کجا نیست و وقتی در پاسخ این‌که گفته بوسنیایی است کسی می‌گوید «متأسفم»، هیچ احساسی در درونش نمی‌جوشد. راوی سرگذشت انسانی گریزپا را برایمان قصه می‌کند که در بداهت زمانه هست و نیست. تسلسل وقایع را می‌توانیم از کلیدهایی که در خلال روایت به‌دست می‌دهد دنبال کنیم؛ سرایدار مدرسه شعار «پوسلیه تیتا تیتو» [با تیتو حتی پس از تیتو] را روی دیوار می‌نویسد، عشق بیتل‌ها، مجسمه‌ی قهرمانان سوسیالیست در کیف که به جلو خم شده‌اند، قطاری که زیادی نمک بار زده و ایستگاه پر از کودکان دچار سوءتغذیه، در رواندا جسد روی جسد تلنبار می‌شود، خداحافظ رفیق گورباچُف، جنگ ویتنام، گلوله‌ی چتنیک‌های صرب که از دل تاریکی مغز یک مسلمان بوسنیایی را متلاشی می‌کند، خیابان بمباران‌شده‌ای پر از جنازه‌ی عروسک، رپ‌خوانی در ساختمان‌های ارزان‌قیمت دولتی در آمریکا، هیپ‌هاپ، بچه‌هایی که در بحبوحه‌ی رقابت اتمی بدون ستون فقرات در پساب رادیواکتیو متولد می‌شوند،... پرونک در تمام این تصاویر هست و نیست.

یوزف پرونک، این ضدقهرمان روان‌آزار و رنگ‌به‌رنگ، اولین بار در یکی از داستان‌های کوتاه هِمُن با عنوان مسئله‌ی برونو (The Question of Bruno) ظاهر شد، در نقش همان بوسنیایی نگون‌بخت مهاجر ساکن شیکاگو، ولنگار میان جنگ و محاصره‌ی سارایوو از یک‌سو و مصائب معاش یک مهاجر جهان مادون از سوی دیگر؛ نعل‌به‌نعل همانند خود همن، نویسنده‌ای که کوشیده است با طرح این مسئله‌ی غامض از زندگی بگریزد: «چگونه می‌توان به کلی با خود بیگانه شد؟»

حربه‌ی همن برای چنین روایتی خلق یک «سایه» است، همذاتی که خود پرونک از آن بی‌خبر است چنان که «دیوار از سایه‌ای که بر آن می‌رقصد بی‌خبر است.» پرونک از خود بیزار است و از همین رو به دنبال شکافتن جلد خود است. از پدر اوکراینی‌اش نفرت دارد، پدربزرگ معشوقه‌اش که از آشوویتس جان به‌در برده «بوی مرگ و بیماری و بوی متعفن پناهندگان» را در تن دارد، از آسیب‌پذیری‌اش به عنوان یک جنگ‌زده‌ی تمام‌وقت آگاه است و از رُلی که در نمایش گروتسک آوارگان در برابر چشم‌های مردمان جهان خوشبخت ایفا می‌کند بیزار است. حتی در بستر هم‌آغوشی با معشوقه‌ی آمریکایی‌اش، وقتی تماشای جان‌کندن یک «موش مزاحم بیگانه» او را برمی‌آشوبد، باز خودش نیست، باز پرونک نیست و باز آن‌که دست نوازش بر سرش می‌کشد آن دختر نیست؛ همان سایه است که از سیاهی دل ما می‌گوید.

تولستوی در مطلع آنا کارنینا نوشته است: «خانواده‌های خوشبخت همه مثل هم‌اند اما خانواده‌های شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند.» شاید بتوان این‌طور گفت که: «آدم‌های خوشبخت فقط یک زندگی می‌کنند اما آدم‌های بدبخت زندگی‌های متعدد دارند.» طرفه آن‌که همن اتوبیوگرافی خود را در سال 2013 با نام «کتاب زندگی‌های من» [The Book of My lives] منتشر کرد.

 

ارسال نظر
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)