کنده شدن از خاک، دردِ بی‌درمان است

کنده شدن از خاک، دردِ بی‌درمان است

گفت‌وگو با نسیم مرعشی درباره‌ی کتاب «آذرباد»

 

مهندسیِ مکانیک خوانده، اما پیش‌تر از آن، برای همشهری جوان داستان می‌نوشت. و در همان آغاز مسیر، وقتی اولین رمانش «پاییز فصل آخر سال است» را منتشر کرد خیلی زود جایزه‌ی ادبی جلال را گرفت و نامش بر سر زبان‌ها افتاد. رمان‌های بعدی‌‌اش هم مثل این‌یکی با استقبال داستان‌دوستان روبرو شد، چنان‌که توانست او را در قامت یکی از موفق‌ترین نویسندگان دهه‌ی شصتیِ ادبیات مطرح کند. آخرین رمان او «آذرباد» حکایت دختری است به همین نام از خانواده‌ای ایرانی که به دلیل ورود غیرقانونی‌شان به فرانسه در کمپی در جنوب پاریس نگهداری می‌شوند. جایی که همه‌ی مهاجران، از ملیت‌های مختلف، منتظرند تا کارت اقامت‌شان برسد. و آذرباد، که تنها فرانسه‌دانِ حاضر در این کمپ است، باید چیزهایی را از رنج و مصیبت‌های مهاجران بشنود و ترجمه کند که فراتر از طاقت و تحمل اوست... مرعشی در این گفت‌وگو از مسئله‌ی مهاجرت و حساسیت خود به این ایده در آثارش می‌گوید. از اهمیت کلمه در محدوده‌ی زبان و روایت‌هایی چندپاره که هربار از نقطه‌نظری تازه عوض می‌شود. او همچنین از دیدار با خوانندگانش در غرفه نشرچشمه در حاشیه‌ی نمایشگاه کتاب امسال می‌گوید...

 

ایده‌ی آغازین «آذرباد» از کجا آمد؟

سال 96 در موسسه‌ی گوته یک فرصت مطالعاتی داشتم. موضوعِ مهاجرت همیشه برایم جذاب بود. آن‌جا به فکر افتادم با پناهجوهایی که در کمپ‌های اطراف برلین زندگی می‌کنند ارتباط برقرار کنم و گزارشی از زندگی‌شان بنویسم. دولت آلمان اجازه‌ی دسترسی به کمپ‌ها را نمی‌داد. برای همین از روش‌های غیر رسمی‌تر استفاده کردم. مثلاً با خانواده‌ای افغان در مترو آشنا شدم و به عنوان مهمان آن‌ها به کمپ رفتم. یا از طریق یکی از دوستانم با مددکار فارسی زبان کمپی آشنا شدم و همراه او به کمپ رفتم. در پایان اقامتم به کمپ‌های زیادی سر زده بودم. کمپ‌های مجردی، خانوادگی، حتی کمپ‌هایی برای بچه‌های زیر 18 سال یا به قول خودشان زیرِ سن.

پروژه برایم خیلی جذاب شده بود. در هر سفری که می‌رفتم سعی می‌کردم با پناهجوها ارتباط بگیرم و در نهایت کمپ «اَدوما» در شهری نزدیک پاریس را پیدا کردم. همان‌جا تصمیم گرفتم متنی را که قرار بود یک گزارش بلند یا کتاب نانفیکشن باشد، به شکل رمان بنویسم. فکر کردم فرم بهتری برای قصه‌ای است که می‌خواهم بگویم. در همان کمپ توانستم در چند دوره‌ی یکی-دوماهه به عنوان مددکار، نویسنده‌ی فیلمنامه‌ی فیلم مستند و ... بمانم و کار کنم. تحقیقاتم که کامل شد نوشتن رمان را همان‌جا شروع کردم و در تهران ادامه دادم.

 

چند وقت پیش گزارشی منتشر شد که در آن تنها 16.7 درصد از پاسخ‌دهندگانِ یک نظرسنجی در فکرِ مهاجرت نبودند. از آن طرف هم، تنها 3.9 درصد از افرادِ مهاجرت کرده، بودند که خیالِ بازگشت به ایران را داشتند. به دور و برمان هم که نگاه کنیم روزی نیست که دوست و رفیقی را -احتمالاً برای همیشه- بدرقه نکنیم. مهاجرت، و خاصه شکلِ غیرقانونی‌اش همان چیزی است که رمان شما روی آن دست گذاشته. مایلم بدانم که اساساً چگونه به ایده‌ی مهاجرت در این دوره‌ی تاریخی فکر می‌کنید؟ و اصلاً چه شد که خواستید چنین قصه‌ای را روایت کنید؟

خودم خیلی به این موضوع فکر می‌کنم که چطور شد مهاجرت به سوژه‌ی اصلی رمان‌های من تبدیل شد. رمان اولم دقیقاً درباره‌ی مهاجرت است. رمان دومم، هرس، هم به مهاجرت ازخرمشهر و جنگ می‌پردازد. آذرباد هم همین موضوع را دارد. شاید مربوط به تجربه‌ی مهاجرت خودم از اهواز به تهران است. یا مهاجرتی که قرار بود به فرانسه بکنم و نشد. به هر حال موضوع وطن برای من موضوع پیچیده‌ای است. و این موضوع که انسان وابسته به خاک و سرزمین است یا نه. اینکه سرزمین چقدر از هویت ما را می‌سازد. هر چه باشد، کم یا زیاد، کنده شدن از خاک دردی همیشگی و درمان‌نشدنی همراه دارد. دردی که مخصوصا در این نقطه از زمین، به خاطر مهاجرت‌های بسیار همیشه همراه ماست. حتی اگر مستقیم برای خودمان نباشد، حتما با واسطه‌ی کوچکی با این مساله روبرو هستیم.

 

آذرباد به نسبت سنی که دارد مسئولیتِ سنگینی را به دوش می‌کشد. او باید چیزهایی را در نهایت وفاداری و حساسیت از این زبان به آن زبان ببرد و بیاورد. معناهایی که هرکدام شدت و تکینگی منحصر به فرد خودشان را دارند و بعضاً تن به هیچ ترجمه‌ی سرراستی هم نمی‌دهند. برای همین او گاهی در ترجمه‌ها دخالت می‌کند و وفاداری را در نوعی خیانت می‌جوید. آیا این همان نقش نویسنده‌ی ادبی و تخیلش در مواجهه با گزارش‌های رسمی در تاریخ مسلط نیست؟ کاری که به دوش ادبیات است؟

ما این نقش را همیشه همراه خود داریم. برای کدام یک از ما پیش نیامده که واقعیتی را به نفعی عوض کرده باشیم؟ به نفع خودمان یا دیگری. گاهی این دخالت‌ها آگاهانه است. اما گاهی طور دیگری است. اگر از چند نفر بخواهید واقعه‌ی مشترکی را که در آن حضور داشته‌اند روایت کنند احتمالا پاسخ‌های متفاوتی می‌گیرید. و هر چه از آن اتفاق گذشته باشد روایت‌ها از هم فاصله‌ی بیشتری می‌گیرند. ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم کاملاً واقع‌گرایانه ماجرایی را روایت کنیم. اتفاق‌ها از ذهن ما می‌گذرند و تغییر پیدا می‌کنند. چیزی که در ادبیات اتفاق می‌افتد از این جنس است. روایتی از واقعیات اما گذشته از ذهن.

وقتی یک شخصیت «مترجم» درون قصه دارید که علاوه بر روایت، باید صداهای موجود را هم از فیلتر خود بگذراند، احتمالاً روایت با دست‌اندازهایی روبرو می‌شود که نویسنده را هم به چالش می‌کشد. اما این انتخاب، امکانات تازه‌ای هم ارائه می‌دهد؟ کار کردن با چنین ایده‌ای چطور بود؟

نوشتن این کتاب باعث شد به مفهوم کلمه در زبان بیشتر فکر کنم. به طور خاص به مفهوم کلمه در زبان‌های متفاوت. چه کسی می‌تواند بگوید مترجم دارد دقیقا همان معنا را از زبان مبدا به مقصد منتقل می‌کند؟ زبان بسته به جغرافیا و تاریخ است. برای مثال در جایی از رمان شخصیت به این فکر می‌کند که چطور می‌تواند به کلمه‌ی «طمع» در جغرافیای جدیدی که در آن قرار دارد فکر کند. طمع در جغرافیای ما و در تاریخ ادبی ما پیشینه‌ی مفصلی دارد و در زبان مقصد ندارد. در این کتاب مساله‌ی زبان هم مطرح است. اینکه زبان چطور ارتباطات ما را می‌سازد. چطور شخصیت جدیدی را از ما می‌نمایاند. چطور سرنوشت‌مان را شکل می‌دهد.

 

مثل اغلب قصه‌هایی که به مسئله‌ی مهاجرت می‌پردازند «آذرباد» هم خواه‌ناخواه درگیر ایده‌ی هویت می‌شود. هویتی که با عوامل فرهنگی، اجتماعی و تاریخی مدام متاثر می‌شود و چهره عوض می‌کند. چه‌طور به رابطه‌ی این دو فکر می‌کنید؟

جایی خواندم مهاجرت مثل مردن و از گور برخاستن است. و با این دید فرصتی است برای تناسخ. جایی از رمان آذرباد می‌گوید: «من چند آدم مختلف بودم و این‌که بین‌شان حرکت می‌کردم بازی قشنگی بود. من این بازی را خوب بلد بودم چون وقتی کشورت را عوض می‌کنی چیزهای دیگرت هم عوض می‌شود. مثلا اگر شوخ باشی، در کشور جدید خجالتی می‌شوی. یا هرچه‌قدر باهوش باشی در کشور جدید احمق به نظر می‌آیی. می‌توانی بمیری و هر بار آدم دیگری از خاک بلند شوی. من هنوز نمی‌دانستم دقیقا باید چه کسی باشم و می‌توانستم تا وقتی که بفهمم، هرچه‌قدر که دلم می‌خواست آدم دیگری باشم.»

رمان‌تان در روزهای نمایشگاه کتاب منتشر شد. در غرفه‌ی نشرچشمه با خیلی از خوانندگان آثارتان هم دیدار کردید و گپ زدید. نمایشگاه را چطور ارزیابی می‌کنید و  در این مدت کوتاهی که کتاب درآمده بازخوردها چطور بوده؟

من نمایشگاه را خیلی دوست دارم. امکان حضورم به عنوان کتاب‌فروش برایم خوشایند است. اینکه مخاطب می‌خواهد رمانی به او معرفی کنم و من با او حرف می‌زنم و با توجه به ویژگی‌های سلیقه‌ای‌اش کاری پیشنهاد می‌دهم برایم لذت‌بخش است. به همین خاطر وقت‌هایی سعی می‌کنم به عنوان نویسنده شناخته نشوم. بازخوردهای متفاوتی در این مدت گرفتم. تا این‌جا به نظر مخاطبان «آذرباد» کتاب پرکشش و غم‌انگیزی بوده.

ارسال نظر
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد