
ادبیات وقتی زنده میماند که جرئتِ ناخوانده ماندن داشته باشد
گفتوگو با علی چنگیزی دربارهی «همیشه راهی برای رفتن هست»
متولد آبادان است، اما پس از آغاز جنگ ایران و عراق، همراه خانوادهاش به کرمان مهاجرت کرده. پس عجیب نیست که فضای کویری کرمان از یکسو و فرهنگ جنوب از سویی دیگر در نوشتههایش موج میزند. چنگیزی با مجموعهداستان «کاجهای مورب» برندهی جایزهی گلشیری شده و در جایزهی جلال نیز با «بزهایی از بلور» نامزد بهترین مجموعهداستان بوده. او علاوه بر داستاننویسی، بهعنوان منتقد ادبی و داور در جایزهی جلال هم فعالیت دارد. «همیشه راهی برای رفتن هست» تازهترین اثر داستانی اوست که به تازگی روی پیشخوان کتابفروشیها قرار گرفته. به این مناسبت با او گفتوگویی ترتیب دادهایم...
اگر اشتباه نکنم از آخرین مجموعهداستانی که چاپ کردید بیش از یک دهه میگذرد. این سالها بیشتر با رمان ظاهر میشدید. چه شد که دوباره سراغ داستان کوتاه رفتید؟ داستانهای این مجموعه مربوط به چه سالهایی است؟
فضای رمان به نویسنده فرصت بیشتری میدهد تا به شخصیتها و جهان داستان با جزئیات بیشتری بپردازد. هر چند داستان کوتاه همیشه برای من مثل یک موسیقی کوتاه است، متمرکز و پرانرژی. نویسنده گاهی ایدههایی دارد که در قالب رمان نمیگنجد، اما آنقدر قدرتمند است که باید روایت شود. برای من زمان نوشتن داستانها چندان اهمیتی ندارد و مثلاً مثل بعضی از نویسندهها در انتهای داستان یا کتاب تاریخی درج نمیکنم. این کار را هم عمدی انجام میدهم. چه اهمیتی دارد که چه زمان نوشته شده باشد؟ باری اما برای اینکه پاسخی داده باشم باید بگویم که اغلب داستانهای این کتاب مربوط به سالهای اخیرند (خود این سالهای اخیر چقدر نسبی است) گرچه حتماً ریشه در تجربههای قدیمیتر دارند؛ البته به جز داستان آخر مجموعه یعنی «این که نارنجک نیست» که تقریباً آن را همزمان با مجموعه داستان «کاجهای مورب» نوشتهام.
یکی از ایدههای مرکزی داستانهای این مجموعه فقدان و عدم ارتباط است. انگار نیرویی وجود دارد که بسیار فراتر از اراده و قدرتِ شخصیتهاست و آنها را به پیش میراند. چرا اینهمه بهش علاقه دارید؟
فقدان و گسست، واقعیتی انکارناپذیر در تجربه انسانی است. انسان مدام در حال از دست دادن است: از دست دادن رابطهها، فرصتها، حتی نسخههای قدیمیتر خودش. آنچه برای من جذاب است، نه خودِ فقدان که واکنش آدمها در برابر این جبرِ نامرئی است. شخصیتهای داستانهای من اغلب با نیرویی بزرگتر از خودشان در تقلایند؛ چه تقدیر باشد، چه شرایط اجتماعی یا حتی بارِ گذشتهشان که با آن کنار آیند یا سنگینیاش را تاب بیاورند. نگفتم بجنگند، چرا که آنها دیگر مبارزی برای رهایی نیستند بلکه مثل کسی که در کویر زندگی میکند تن به تقدیر داده یا سازگار شدهاند. این تقابل یا سازگاری، عمیقترین جنبههای وجود آدمی را عریان میکند: ترسها، امیدهای واهی، مقاومت ناامیدانه، یا تسلیمِ آگاهانه. در موسیقی سنتی ایرانی که من از طرفدارانش هستم، «فاصله» و «سکوت» به اندازه نتها اهمیت دارند. فقدانها و ارتباطهای قطعشده هم در زندگی مثل همان سکوتها هستند،گاهی دردناک، گاهی زیبا، اما همیشه بخشی از دستگاه کلیِ زندگی. داستانهای این مجموعه تلاش میکنند این «سکوت»ها را روایت کنند.
یکی از ویژگیهای برجستهی داستانها استفادهی غنی از اصطلاحات و لحنپردازی شخصیتهاست. لحنها و اصطلاحاتی که گویا در مواجهات روزمره و رایج زبان، در رسانهها و حتی مدیومهای خلاقه گم و گور شدهاند. آدمها وقتی حرف میزنند ما صدایی ازشان میشنویم که انگار سالهاست نشنیدهایم. این تمهید را چرا به کار بستهاید و چه امکانی بهتان میدهد؟
میگویند که زبانِ زنده، تنها وسیلهی ارتباط نیست؛ نفسِ زیستن است. آن اصطلاحات به ظاهر فراموش شده، طنینِ تجربههای جمعیاند که ما را به جغرافیایی مشترک پیوند میزنند. من این لحنها را مثل نغمههای مهجورِ یک آواز محلی میبینم که هرچند کمتر به گوش میرسند، اما حاملِ حقیقتی اصیلترند که میتواند به ساختن جهان داستانی متمایز کمک کند.
در گفتوگویی از ضرورت تجربهی شکست در ادبیات میگویید و اهمیت نادیده گرفته شدن. میگویید که ادبیات همواره همراه ناامیدان بوده، اما حالا به اسبابِ شُهرت و بساطِ معرکهگیرها بدل شده است. فکر میکنید چگونه میتوان در چنین وضعیتی از ادبیات دفاع کرد؟
ادبیاتِ اصیل، در بیشتر موارد فرزندِ شکست بوده است؛ نه شکستی نمایشی، بلکه آن شکستِ سکوتآلودی که آدمی را تا اعماقِ خویش فرو میبرد. امروزه که ادبیات به کالایی در ویترینِ صنعتِ فرهنگ تبدیل شده، دفاع از ذاتِ آن نیازمندِ تلاشی بیوقفه است برای رهایی و آگاهی. ادبیاتِ واقعی، پرونده ناتمامِ بشریت است. باید جسارتِ نمایشِ ناکامیها را داشت؛ نه به عنوانِ ژستِ روشنفکری، بلکه مثل زخمی که نیاز به التیام دارد. وقتی ادبیات به «ترند» و «تعداد لایک» گره میخورد، تبدیل به مُد میشود. دفاع از ادبیات یعنی نوشتن از آنچه باید نوشت، نه آنچه میخواهند بخوانند. کافکا وصیت کرد آثارش سوزانده شود؛ این بیاعتنایی به مخاطب، به شکل متناقضی بزرگترین احترام به ادبیات بود. هدایت برای سایهاش مینوشت. نویسنده کیمیاگری است که رنجِ زمانهاش را روایت میکند. ادبیات وقتی زنده میماند که جرئتِ ناخوانده ماندن داشته باشد. بزرگترین آثارِ تاریخ، اغلب در زمانهی خود نامفهوم یا مغضوب بودند. هر چند روزگار ما دیگر احتمالا بزرگترین نخواهد داشت و گمنامی و مهجوری ابدی خواهد بود.
سالهاست که علاوه بر نوشتنِ داستان به عنوان داورِ جوایز ادبی، آثار جوانترها را قضاوت میکنید. چه چیزی در آنها امیدوارتان میکند؟
این نسل با انبوهی از فرمهای نوظهور روبروست (از سریالها تا بازیهای رایانهای) و برخلافِ ما که گاه در دامِ تقلید از بزرگان افتادیم (هر چند مایه هر هنری تقلید است) این نسل جسارتِ شکستن مرزها را دارد. حالا شاید نداند که کدام مرز را باید بشکند و از کدام مراقبت کند. البته که مسائلِ بیسابقهای هم دارد: اضطرابِ شبکههای اجتماعی، تنهاییِ عصرِ مجازی، جستوجوی هویت در جهانِ بیمرز، مسائل محیطزیستی و سلطه خرد ابزاری بر تصمیمات بشر. وقتی جوانی میتواند این دردها را بدون شعارزدگی به تصویر بکشد، به نظرم تصویرگری آگاه و نویسندهای خردمند است.
هر چند شوربختانه این نسلِ جدید و (شاید هم نسل خودم) به جای کندوکاوِ درونی، به خودنماییِ بیرونی گرایش پیدا کرده است. به جای تأمل خردمندانه، شورشگری هیجان زده است. به جای اخلاق و معنا و عقلانیت جوهری به روزمرگی و خرد ابزاری تن داده است. عجالتاً ادبیات وقتی زنده میماند که نویسنده جرئت کند آگاهانه خودش باشد و منتقد زمانهاش، نه دنبالهروی سلیقهی بازار. نه زندانیِ تئوریهای خشکِ دانشگاهی و نه تحت تاثیر بازیهای سیاست زده روزگارش و نه کارآموز کارگاهی که گرچه ساختار را به تو میآموزد اما اندیشیدن را هم در قالب همان ساختار قالبی میکند و تابع مد روز. بزرگترین امید منِ خواننده یا نویسنده یا هر چیزی وقتی است که میبینم جوانی این خطر را میپذیرد که نخوانده بماند، اما خودش باشد. نویسندهی جوان باید نه عجول باشد و نه شهوت دیده شدن و چاپ کردن داشته باشد و نه چنان سر به تو و بیتوجه به اوضاع و احوال اطرافش. هم باید بشنود و هم باید بیشتر و بیشتر بخواند تا شنیده و خوانده شود.
ادبیات امروز و نسل جوان ایدههای نویی دارد (به خصوص در بین نویسندگان زن که در این سالها درخشیدهاند). هر چندآن تشنگی برای خواندن و تجربه کردن کمتر در آنهاست. به این دلیل هم هست که قشرهای مختلفی از مردم در داستانهای ما غایبند. کارمند، معلم، کارگر، حتی یک خانواده عادی کمتر در داستانهای ما هست. این هم به دلیل ضعف تجربه نویسنده است که نزیسته و تجربه نکرده و تمام دانستههایش وابسته بوده به کارگاه و شبکه اجتماعی و شاید هم مطالعه کتاب که خب اغلب هم ترجمه شده است. بیشتر ادبیات این روزها و نسل جدید ترجمه زده است نه برآمده از فرهنگ و تجربههای زیستهی خود فرد. منظورم از عجله کردن همچین چیزی است.