بوها از جهان دیگر می‌آیند

بوها از جهان دیگر می‌آیند

گفت‌وگو با عطیه عطارزاده پیرامون رمان تازه‌اش «گوگرد» در نشرچشمه

نقاشی می‌کند، داستان می‌نویسد، فیلم می‌سازد، اما پیش از هرچیز خودش را یک شاعر می‌داند. حتی سال‌ها قبل از آن‌که قصه‌هایش را منتشر کند با دفتر شعرهایش بود که پا به فضای ادبیات گذاشت و برای یکی از آن‌ها (اسب را در نیمه‌ی دیگرت برمان) برگزیده‌ی جایزه‌ی شعر خبرنگاران شد. اما رمان «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» بود که نامش را بر سر زبان‌ها انداخت و او را در قامت چهره‌ای تازه‌‎ در فضای ادبیات داستانی ایران مطرح کرد. رمانی که تاکنون ۴۱ بار تجدید چاپ شده و علاوه بر محبوبیت‌اش نزد دوست‌داران داستان فارسی، جایزه‌ی ادبی هفت‌اقلیم را برای نویسنده‌اش به ارمغان آورد. عطیه عطارزاده در سال گذشته دو رمانِ «مجمع‌الوحوش» و «گوگرد» را با نشرچشمه منتشر کرد و در هرکدام به گوشه‌هایی از تاریخ معاصر در بستر داستانی پرداخت. «گوگرد» روایت سگی است که در دوران قحطی قاجار از اکسیر جاودانگی کیمیاگری خورده و نامیرا شده و حالا به عنوان قدیمی‌ترین شاهد زنده‌ی تاریخ معاصر ایران دهان به روایت گشوده است. عطارزاده در این گفت‌وگو از انگیزه‌ی اولیه‌ی نوشتن این اثر و علاقه‌اش به کاویدن در تاریخ معاصر می‌گوید...


چه شد که به ایده‌ی «گوگرد» رسیدید؟ جایی گفته بودید که پیش از هرچیز معمولاً در ابتدای کارتان «یک تصویر» دارید که بعد سعی می‌کنید برای آن معنا پیدا کنید. در خصوص «گوگرد» آن تصویر نخست چه بود؟

گوگرد از دل مکان بیرون آمد. برای ساخت یک مستند به موزه‌ی پزشکی تهران رفته بودم که دیدم یک دواخانه‌ی قدیمی را به طورکامل برداشته اند و آورده اند آن جا دوباره سرهم کرده اند. داروخانه‌ی نظام که به روایتی قدیمی ترین داروخانه‌ی ایران است. به محض این که وارد فضای دواخانه شدم، با دیدن قفسه‌های چوبی قدیمی و شیشه‌ها و قرابه‌ها و ترازوها و کتاب‌های خاک‌گرفته فهمیدم این مکان داستانی‌ست که باید بنویسم. وقتی شخصیت اصلی داستان یا همان سگ ولگردم را پیداکردم هم یک تصویر داشتم که می دانستم ماجرا به آنجا ختم خواهد شد اما چطور و چرایش را نمی‌دانستم. همان تصویر پایان داستان: یک دسته سگ ولگرد که دریک صبح سرد زمستانی، در خیابان های خلوت پوشیده از برف تهران پیش می‌آیند. جوری که انگار دارند شهر ما را فتح می‌کنند.

 

چه شد که تصمیم گرفتید یک سگ تاریخ معاصر ما را روایت کند؟ برای راوی‌ای با این نقطه‌نظر خاص، با چه چالش‌هایی روبرو بودید و چه امکانات تازه‌ای داشتید؟

پیداکردن راهی که بتوانم از طریق آن به جهان جور دیگری نگاه کنم یا درواقع آن را جور دیگری روایت کنم، برای من یکی از جذاب‌ترین بخش‌های نوشتن است. مجبورم می‌کند از همه‌چیز آشنایی‌زدایی کنم و بعد با عمق بیشتری نگاهشان کنم. راوی سگ جاودانه یکی از همین راه‌ها بود. موجودی نجس، ولگرد، در حاشیه که همزمان نامیرا و بالطبع آگاه بود و به‌واسطه‌ی همین پارادوکس می‌توانست آنچه را می‌خواستم در تاریخ معاصرمان ببینم درک کند. می‌توانست همه جا سرک بکشد و چیزهای آشنا را از زاویه‌ای دیگر ببیند. در گوگرد من با کمک این سگ، تاریخی آشنا را دوباره خواندم  تا بتوانم نور جدیدی رویش بتابانم و دوباره ببینمش. بتوانم اسیربودن در چرخه‌های تکراری سرنوشت را درک کنم و ببینم آیا می‌شود به راه های گریز فکر کرد یا نه. بودن در قالب این سگ اجازه‌ی کشف بیشتری می‌داد درعین حال که بسیار سخت بود. این‌که بتوانی سگی خلق کنی که به مرور با هربار مردن دوباره در شکل سگی دیگر درمی‌آید اما تجربه‌ی پیشین و آگاهی زندگی قبلی خودش را حفظ می‌کند و به مدد این استمرار به آگاهی دست پیدا می‌کند دشوار است. بزرگ‌ترین چالشم همین بود. پیداکردن شکل فکر کردن این سگ و نحوه‌ی استفاده‌اش از زبان که امری کاملا انسانی‌ست.

 

 نسبت تخیل و ادبیات با تاریخ و اسطوره از آن چیزهایی است که در نوشته‌های شما مسئله‌برانگیز می‌شود. این کنجکاوی و علاقه به بازخوانی تاریخ معاصر از کجا می‌آید و ادبیات چه امکانات منحصر به‌فردی در این مواجهه به شما می‌دهد؟

تاریخ و اسطوره از نظر من  ابزارهایی هستند که ما برای شناختن خودمان داریم. از طریق هر کدام‌شان می توانیم وجهی از گونه‌ی خودمان را بهتر بفهمیم تا بتوانیم برای بودن‌مان در این جهان معنا بیافرینیم. در هردوی شان اما محدودیم. یعنی این ها جهان‌هایی ازپیش‌خلق‌شده‌اند. تخیل برای من ساحتی‌ست که آدم دوپا، انسان می‌شود. چرا که آزادی مطلق تنها در این ساحت ممکن است. با فعال کردن تخیل در زبان، ادبیات شروع می‌کند به معنا ساختن، به خلق، به گسترش جهان واقعی. اسطوره و تاریخ برای من بسترهایی هستند که می توانم تخیلیم را روی‌شان پرواز دهم. تا خلق کنم. و ازین طریق معنای خودم و جهانم را از نو بسازم.  

 

در «گوگرد» هم مثل اولین رمان‌تان با حس غالبِ بویایی به سراغ روایت رفته‌اید؟ نسبت بو و ادبیات، بو و حافظه (به‌ویژه حافظه‌ی غیرارادی چنان که در پروست دیده‌ایم)، بو و شدت عصبی و عاطفه، از بحث‌هایی است که مطالعات ادبیِ جدید هم به آن توجه نشان داده است. چرا به بو این‌قدر علاقه دارید، تفاوت بویایی با حواس دیگر در تجربه‌ی نوشتار ادبی چیست، و مشخصاً چه نقش و ضرورتی در این پروژه‌ی شما داشته است؟

 شعری دارم به نام «در ستایش بوها» در بخشی از شعر آمده: 

بوها از جهان دیگر می‌آیند/ در حدفاصل جهان ما و درخت/ شمعی به دست می‌گیرند/ ارواح مرده‌تان را به یاد موجوداتی از جنس جیوه و یقین می‌اندازند/ که ما یک‌وقت دست روی سینه‌شان می‌گذاشتیم/ و می‌گفتیم:/ «جهان در تو ابدی ست»

به نظرم بهترین توضیح برای سوال شماست. بوها دیده نمی شوند. از جهان دیگر می‌آیند. این جهان هرکجا می‌تواند باشد.گذشته، آینده، بالا، پایین...  هرکجا باشد همیشه پیام‌هایی با خود داردکه می تواند به عمق معنای  زندگی شما در این جهان بیفزاید.

 

 رمان دیگرتان (مجمع‌الوحوش) گویا از دلِ پژوهش برای «گوگرد» درآمده اما زودتر از آن منتشر شده. کمی درباره‌ی این تقدم و تأخر و رابطه‌ی این دو اثر بگویید...

بله. گوگرد سه سال پیش تمام شد اما متأسفانه ممنوع الچاپ شد و یک سالی در ارشاد ماند تا مشکلاتش حل شد. مجمع‌الوحوش را در همان مدت نوشتم و برای همین زودتر درآمد.

 

شما علاوه بر داستان، شعر می‌نویسید و فیلم می‌سازید و نقاشی هم می‌کنید. می‌دانم که هنرمندان بسیاری در تاریخ هنر اینگونه بوده‌‎اند. اما چگونه بین این مدیوم‌ها تعادل برقرار می‌کنید؟ اگر سوالم را دقیق‌تر مطرح کنم، آیا برای شما نسبتی یگانه بین یک ایده/حس با مدیوم برگزیده‌اش وجود دارد؟ شده چیزی را بخواهید قصه کنید که مطمئنید به شعر و فیلم و نقاشی درنمی‌آید؟ و آیا ایده‌های مشترکی را میان مدیوم‌ها منتقل می‌کنید؟

این سوال را خیلی می‌پرسند و جواب من همیشه این است که من برای ایجاد تعادل کارخاصی نمی‌کنم. اصلاً انتخاب نمی‌کنم. فقط به دنبال چیزی می‌روم که شورم را برمی‌انگیزد. درواقع انتخاب می‌شوم. جزو نویسندگانی نیستم که خودشان را مجبور کنند به هرروز نوشتن. فقط وقتی می نویسم که شور کافی داشته باشم. اگر نداشته باشم به دنبال کاری می‌روم که آن روز شور را در من زنده کند. نویسنده بودن یا هنرمند بودن یک شیوه‌ی زیست است که نتیجه اش خلق است. آن هم نه همیشه.  

اما در مورد عوالم یا رشته های مختلف هنری. ببینید کلیت همه این ها یکی ست اما زبان‌شان متفاوت است. زبان فرم و محتوا را همزمان می سازد . در نتیجه برای من هیچ وقت اتفاق نیفتاده که مثلاً فکر کنم یک ایده‌ی نقاشی دارم ولی چون نمی توانم بکشم آن را بنویسم. نه اینجوری اتفاق نمی افتد. زبان نقاشی شکل خاصی از فکر کردن ، حس کردن و دیدن را دارد که متفاوت است از نوشتن یا مثلاً فیلم ساختن. اما در عین حال در زیربنا این‌ها مشترکات زیادی دارند. این که تو بتوانی ببینی ، گوش بدهی، ریتم را بفهمی، حس کنی و این چیزها که خیلی هم مهم هستند در همه شان یکسان‌اند و برهم اثر می‌گذارند.

ارسال نظر
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)