
چیزی که شیفتهی آنم زُل زدن و خیال بافتن است
گفتوگو با علی خدایی دربارهی اثر تازهاش «سینگورینگ»
علی خدایی متولد 1337 در تهران است و سالها ساکنِ اصفهان. در دههی هشتاد برای مجموعهداستان «تمام زمستان مرا گرم کن» جایزهی گلشیری را گرفت و در سالهای گذشته نیز بیشتر با تجربههای ناداستانی در فضای ادبی حاضر بوده. او معمولاً با یادنویسیها و علاقهی همهجانبهاش به نوستالژی، خاطره و تاریخ شناخته میشود. نویسندهای که نامش به نامِ اصفهان گره خورده. خدایی در اثر تازهاش «سینگورینگ» نیز به سراغ گذشته رفته. او سری به کودکی و جوانیاش زده تا سینماها، مدرسهها، کتابفروشیها، خانهها و خیابانهای روزگار رفته را دوباره در متن خود زنده کند. سینگورینگ آشکارا کتابی است که از دلتنگی کردن برای گذشته نمیترسد. خدایی در این گفتوگو از ساز و کار حافظه میگوید؛ از دستکاریها و دوز و کلکهایش. او به ورقههای زلالِ تاریخ اشاره میکند و میل هموارهاش به خیالبافی. نویسندهای که در 67 سالگی به گذشته چشم دوخته و راز میوههای کال را خوب میداند...
خودتان برای چیزی که مینویسید چه اسمی را میپسندید؟ اصلاً لازم میدانید که حتماً اسمی داشته باشد؟ چون نوشتهای است که انگار میان گونههای مختلف در رفت و آمد است؛ از داستان کوتاه تا قطعه و جستار و خاطره و روزنگاری و خودزندگینامه و بعضاً هم حتی گزارش. چه شد که بیخیالِ آن فرمِ کلاسیکِ داستان کوتاه شدید؟ و این تمهیدِ جدید چه امکاناتی پیش دستتان میگذارد؟
همهی این قالبها را میشود دوباره در کلمهی داستان تعریف کرد. مگر داستانگویی چیزی جز استفاده از همهی قالبهای روایی به نفع ذوق مخاطب است؟ اینسالها تلاش شده که مخاطب تقاوت بین قالبهای روایی را بشناسد و با تعریف داستان و ناداستان و جستار، توانایی نامنهی بر متنی که میخواند را پیدا کند اما در نهایت همهی این شناخت باید به لذتجویی ادبی ما کمک کند. وسواس زیاد برای جداکردن قالبهای روایت بهدرد نقد دانشگاهی میخورد اما کمکی به لذتجویی ما نمیکند. در نهایت همهی این قالبها باید به کار روایت بیاید. من داستانگویم.
رابطهتان با «گذشته» چطور است؟ چهطور خاطرهها را به یاد میآورید؟ هرچه که میگذرد آیا تصویر آنها تغییر میکند؟ آیا خاطرهها بعد از نوشتن دفرمه میشوند؟ رابطهی نوشتن با یک خاطره چگونه رابطهای است؟
ساز و کار خاطره فریب است، جدال دائمی حقیقت و برساختگی که ذهن ما راه میاندازد تا از خودش در برابر بلایا محافظت کند. ما خودمان را فریب میدهیم تا زنده بمانیم. خاطرهها را به مرور دستکار میکنیم و تغییر میدهیم، همه همینکار را میکنیم اما وقتی خاطرهای را مینویسیم این فریب تبدیل به تکنیکهای روایی میشود، جایی گذشته را کوج و کژ میکند و گاهی آب و تابش میدهد. خاطره و حافظه در جدالی دائمی هستند اما وقتی به عنوان ابزارهای روایی استفاده میشوند این جدال را کنار میگذارند و یکجایی همگرا میشوند.
حافظه در آثار شما همیشه حضوری پویا و چندلایه دارد. چگونه بین حقیقت عینی خاطره و بازسازی آن تعادل برقرار میکنید؟ آیا لحظاتی بوده که فکر کنید حافظه شما را فریب داده باشد؟
حتما حافظه فریبکاریهای خودش را دارد، حتما حافظه چیزهایی را در ما بازتولید میکند اما اگر قید همین حافظهی فریبکار را دست بگیریم و به عنوان خاصیتی فردی جلایش بدهیم در خدمت روایتگری درخواهد آمد. چرا باید در ادبیات حقیقت داشت؟ چرا باید بر حقیقت اصرار داشت؟ روایتگری در شکل باستانیاش بر تخیل استوار است، و مقاولهای طولانی با تخیل دارد، اصرار به حقیقت تقلیل راوی به دستگاه ضبط و پخش است. نویسنده میبیند و میشنود و فاعلانه دنیا را تغییر میدهد و جهان متخیل خودش را میسازد، چرا نباید دست حافظه را باز گذاشت که خاطرهای را به نفع خودش بازسازی کند؟
یکجایی گفتهاید که حالا در 67سالگی، یک چمدان بزرگ خاطره در ذهنتان دارید که باید بنویسیدشان. برخی از منتقدان میگویند این شیوهی مواجهه با خاطرات و گذشته معمولاً برای نویسندههای جوان دست نمیدهد. چون عمری میطلبد و خاطرهها باید حسابی کهنه شوند و اینقدر ازشان دور شویم (حتی فراموش شوند) تا بتوانیم بنویسیمشان. شما چطور فکر میکنید؟
در شبکههای مجازی گاهاً به کلیپهایی برمیخوریم که میگوید «اگر اینها را بشناسید اکنون چهل سالهاید» و بعد مثلاً بشقاب ملامین نشان میدهند یا تلویزیونی که هنوز دو کانال بیشتر ندارد. یا چه میدانم بخاری و پیت نفت و چیزهایی از این دست. حتی کارتونهایی که مخصوص نسلهای گذشته است که با آن همه سختگیری هنوز دوستشان داریم. راستش همهچیز در حالِ شدن است. قرار نیست یک جوان دقیقاً به نوستالژیها و تجربهی چمدانی که اشاره کردید همانطور رسیده باشد که من در لحظه مینویسم. این خیلی طبیعی است، ولی همهچیز در حالِ شدن است. ما با آن تصاویر و زندگیها چه بخواهیم چه نخواهیم درِ چمدان را باز کردهایم. لازم هم نیست که حتماً بنویسیمشان. چون بهوقتش نوشته خواهد شد. مثل وقتی که میوهای کال را گاز میزنید، با اینکه میوه است اما طعم میوه را احساس نخواهید کرد... این «در حالِ شدن»ها وقتی که بعداً نوشته میشود یک خاصیت دوگانهی ویژهای دارد. چون همزمان بخشی از زندگی اجتماعی را پیش چشم میآورد و زندگی راوی را هم روایت میکند.
سالهاست که از اصفهان مینویسید. دیگر کسی نیست که از عشق شما به این شهر خبر نداشته باشد. چنانکه از قامتِ یک لوکیشن بیرون آمده و تبدیل به موجودی زنده شده در نوشتههایتان. رابطهی شما با این شهر چیست و در طول این سالها چه تغییری کرده؟
جایی گفتهام که به اندازهی تمام مردم شهر اصفهان، اصفهان داریم. من هم اصفهان خودم را دارم که یک اصفهان داستانی است. دنیای داستانی من است. بهخاطر همین هم به صورت شخصیت در نوشتههایم ظاهر میشود. زنده است همانطور که شهر اصفهان زنده است. همهی ما در دیدن آنچه در اصفهان میگذرد مشترکیم، منتها هرکدام آنچیزی را برای خودمان برمیداریم که به ما کمک میکند تا روایت خودمان را بسازیم. کار دیگری هم که دوست دارم و گاهی وقتها انجام میدهم این است که لایههای تاریخ را مثل ورقههای زلال و شفاف روی هم قرار میدهم (از قدیم تا امروز) و وقتی که از بالا به آن نگاه میکنم تلاش میکنم تا همهی اصفهان را تماشا کنم. این همان دنیای داستانی است که من دوست دارم و مینویسمش. در زمان میروم و از زمان بیرون میآیم. و نتیجهاش میشود اصفهانِ داستانیِ من.
نوشتههای شما صمیمیت و سبُکیِ ویژهای دارد؛ راحتی و پذیرندگیای که همواره خواننده را به خودش دعوت میکند و در خود نگه میدارد. احتمالا برای بسیاری جالب باشد که از این منظر، خود عمل نوشتن معمولاً چگونه برای شما اتفاق میافتد؟ آیا عموماً راحت مینویسید یا بهسختی و زحمت؟
من راستش زیاد نمینویسم، کم مینویسم. اگر نگاه بکنید به نویسندههای همسنوسال من شاید دو برابر من کتاب دارند. کم مینویسم اما سخت نیست. راستش چیزی که شیفتهی آنم تماشا کردن است. تماشا کردنی که با خیالبافی همراه است و شعف و خرسندی ویژهای با خودش دارد. آنوقتها در زایندهرود که نگاه میکردی، عبور آب و نگاهِ چشم یک پیمانه بود برای لذت بردن از تماشا و خیالبافی. خیابانگردی و پرسههای شبانه در اصفهانِ خودم هم از همین پیمانههاست. تماشا کردن و خیالبافی را ترک نمیکنم. البته تماشا کردن اصولاً با خیالبافی هم همراه است. زل زدن به یک نقطه به شما اجازه میدهد که خیال ببافید و به دورانهای مختلف بروید. وقتی که راه میروید و در معرض نورهای مختلفی هستید، به رنگهای مختلفی درمیآیید و هرکدام از این رنگها قصهی خودشان را دارند. وقتی که از این پرسهها برمیگردم آنوقت است که میتوانم بنویسم؛ حالا چه یک سطر باشد برای خودِ خودم، یا متنی که بشود برای کسی خواند و به دست خوانندهای سپرد. طبعاً نوشتههایی دارم برای خودم که منتشر نشده. کاری دارم که ده تماشا از پل است وقتی که برای ده روز باز شده بود. قطعات کوتاهی است حاصل تماشا و خیالبافی از اصفهان خودم. حتی از آن ورقههای شفاف که نگاه میکردم نواقلیها را هم دیدم که روی پل ایستاده بودند و اجازهی عبور به مردم میدادند...
لطفاً از موسیقی بگویید و نسبتی که با حافظه در نوشتههایتان میسازد. اصلاً چرا حالا به سراغ موزیک رفتهاید؟ یک قطعهی موزیک را اغلب چطور به یاد میآورید؟ و موزیک در احضار گذشته چه تفاوتهایی با تصویر برایتان دارد؟
از موسیقی استفاده میکنم، خاصه هنگامِ نوشتن متنی که دیگر برای خودم نیست. موسیقیهایی مثل «بهار دلنشین» آقای بنان یا «کاروان» و «دیلمان» او که مثل یک پرده یا حایل به من کمک میکند تا چیزی اضافه وارد حیطهی نوشتن نشود. هیچوقت نمیدانم که در آن حالت موسیقی را میشنوم یا حس میکنم، اما میدانم موسیقی که پخش میشود کلمات به شکل نوشتن بر روی کاغذ درمیآید.