
رنج انسانِ تنهای امروز
دربارهی مجموعهداستان «همیشه راهی برای رفتن هست» اثر تازهی علی چنگیزی
نوشتهی ندا رسولی
مجموعه داستان «همیشه راهی برای رفتن هست» هفتمین کتاب علی چنگیزی است که به تازگی توسط نشر چشمه منتشر شده است. نویسنده کتابِ خود را با این عبارت از کامو آغاز کرده: «انسان هرگز تنها نیست و همهجا و همیشه سنگینیِ بار آینده و گذشته بر دوش ماست.» تنهایی... علی چنگیزی در این کتاب دست روی موضوع مهمی گذاشته است، موضوعی که بسیاری از آدمهای امروزه سخت درگیر آن هستند؛ حالا یا از سر انتخاب یا اتفاق و یا ثمرهای که دنیای مدرن امروزی برایش به بار آورده است. و به تبع آن انسانها را گاه دچار فردگرایی، سرگشتگی، انزوا و تردید کرده است و گاه درگیر پیچیدگیهای احساسیِ درونی. مواجههی انسانها با چنین حالاتی میتواند منجر به ایجاد کنشهای متفاوت و گاه موقعیتهای دراماتیک و داستانی شود، و شاید این دلیلی باشد برای اینکه توجه بعضی از نویسندگان ادبیات در جهان معطوف به انتخاب این مضمون برای تالیفاتشان شده است.
«همیشه راهی برای رفتن هست» شامل 5 داستان کوتاه است که موضوع تنهایی، آنها را تا حدودی متفاوت کرده است. متفاوت، اما نزدیک. نزدیک از این منظر که نمونهی شخصیتهای این داستانها را در دور و بر خودمان و یا حتی در درون خودمان خواهیم یافت. آن وقت است که احتمالاً وقتی فکر میکنیم به آدمها در شلوغی شهر، خیابان، مترو و همسایههای شیک و پیکِ آپارتماننشینمان و یا دورتر از همهی اینها به تصویر کارگر معدنی و یا مسافری در راهِ دهی دور افتاده، از خود خواهیم پرسید کدام یک از اینها شبیه خسرو، ساروج، قاسم، علی و یا شهریارِ «هیشه راهی برای رفتن هست» هستند؟ شخصیتهایی که به واسطهی گذشتهای و یا موقعیتی که در آن قرار گرفتهاند دچار فقدان شدهاند و هر یک با توجه به ویژگیهای منحصر به فردی که نویسنده برایشان در نظر گرفته، کنشهای متفاوتی از خود نشان میدهند؛ گاه در محیطی آشنا و گاهی هم در فضایی متفاوت. در بیشترِ داستانهای این مجموعه، مانند کارهای گذشتهی چنگیزی، باز به بیابان و کویر میرسیم؛ فضایی که به نظر میرسد نویسنده به خوبی آن را میشناسد اما داستان اصلی کتاب یعنی «سروهای مفرغی» در شهر روایت میشود و رفت و برگشتی دارد از یک کلانشهر شلوغ به شهری نفتی در جنوب.
داستانهای کتاب «همیشه راهی برای رفتن هست» اگرچه گاهی تلخ و دردناک هستند و رنج انسان تنهای امروز را روایت میکنند، اما توانستهاند تصویری صادقانه برای مخاطب ترسیم کنند. تصویری از انسانی که در میان شلوغیها تنهاست و شاید به دنبال راهی برای رفتن و یا ماندن در دور افتادهترین و خشنترین مکانها میگردد؛ یا در هوایی داغ و آسمانی گر گرفته به دنبال عشق و معنایی برای زندگی: «گفتم: «چی نداشته؟» گفت «عشق. نمیدونم، شاید هم داشته و گم کرده، مثل همهی ما... مثل تو، مثل من.» حس کردم انگار یک جورهایی به پیرمرد حسادت میکند. به او که در انتهای زندگی دنبال یافتن چیزی است که به زندگیاش معنا بدهد، اما این معنا در زندگی من و شهریار نیست یا گم شده. شهریار یک قاشق از غذا را گذاشت توی دهنش. چشمهاش شبیه پدرش شده بود. همان جور کهربایی و کمرمق و کمسو. اشک از چشمهاش جاری بود. زیر لب گفت «دلم خیلی برای بابام تنگ میشه.» گفتم «میدونم.» گفت: «شاید...» گریه کرد. چیزی که لازم داشت. به او نگفتم که آن روز به آقامصطفی گفته بودم که من هم شکست خوردهام، که زنی که دوستش داشتم چند وقتی است که مرا رها کرده...»